🦋مادر، مژده تولدت را هم از دایی محمد علی، دایی شهیدت، شنی
🦋مادر، مژده تولدت را هم از دایی محمد علی، دایی شهیدت، شنیده بود. مهدیه سه چهار ساله بود که تو از راه رسیدی.
مامان فاطمه دل نگران از اینکه با وجود یک دختر بچه کوچک، بزرگ کردن یک نوزاد کوچک برایش مشکل خواهد بود.
🦋 بعد از سه ماه بارداری تازه متوجه وجودت شده بوده و کمی از وضع پیش آمده ناراحت بوده.
یک دختر بچه و یک نوزاد و کارهای خانه به علاوه کار در مدرسه دلش را به شور انداخته.
🦋یک نفر باید خیالش را راحت می کرد. یکی از همان روزهای پریشانی مامان فاطمه یک مرد با لباس نظامی در چهار چوب در ظاهر شده.
کلاه نظامی اش را تا روی چشم هایش پایین کشیده بوده.
🦋 آن قدر که چهره اش قابل تشخیص نبوده. مامان فاطمه برای دیدن چهره اش خم می شود و برادرش را می بیند.
برادری که مدت ها دلتنگش بوده. برادر را در آغوش می گیرد و دعوتش می کند روی پتو های سفید دور تا دور اتاق پهن بود بنشیند.
دایی محمد علی چهار زانو بالای اتاق می نشیند.
🦋مقابلش هم پر از ظرف های آجیل و نقل ونبات، یک سبد بزرگ میوه، میوه های خوش رنگ و لعاب. همه سوغات برادر برای خواهر.
سوغات اصلی برادر اما میوه و آجیل و شیرینی نبوده. نوزادی بوده پیچده در پارچه ای آشپزخانه سپید، امانت را مقابل مامان فاطمه می گیرد و می گوید: « فاطمه، بیا این محمدرضای تو. »
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
مامان فاطمه دل نگران از اینکه با وجود یک دختر بچه کوچک، بزرگ کردن یک نوزاد کوچک برایش مشکل خواهد بود.
🦋 بعد از سه ماه بارداری تازه متوجه وجودت شده بوده و کمی از وضع پیش آمده ناراحت بوده.
یک دختر بچه و یک نوزاد و کارهای خانه به علاوه کار در مدرسه دلش را به شور انداخته.
🦋یک نفر باید خیالش را راحت می کرد. یکی از همان روزهای پریشانی مامان فاطمه یک مرد با لباس نظامی در چهار چوب در ظاهر شده.
کلاه نظامی اش را تا روی چشم هایش پایین کشیده بوده.
🦋 آن قدر که چهره اش قابل تشخیص نبوده. مامان فاطمه برای دیدن چهره اش خم می شود و برادرش را می بیند.
برادری که مدت ها دلتنگش بوده. برادر را در آغوش می گیرد و دعوتش می کند روی پتو های سفید دور تا دور اتاق پهن بود بنشیند.
دایی محمد علی چهار زانو بالای اتاق می نشیند.
🦋مقابلش هم پر از ظرف های آجیل و نقل ونبات، یک سبد بزرگ میوه، میوه های خوش رنگ و لعاب. همه سوغات برادر برای خواهر.
سوغات اصلی برادر اما میوه و آجیل و شیرینی نبوده. نوزادی بوده پیچده در پارچه ای آشپزخانه سپید، امانت را مقابل مامان فاطمه می گیرد و می گوید: « فاطمه، بیا این محمدرضای تو. »
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۸k
۲۰ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.