بانقصامازیبا
#بانقصامازیبا
#part_4
لانا دستش رو روی کمر الیزابت گذاشت .
دخترک چشم هاش رو چند بار باز و بسته کرد و بلند شد و رو به لانا گفت
"هوای کلاس داره خفم میکنه بهتره بریم بیرون" Eliza
لانا حرفی نزد و بلند شد و با الیزابت از کلاس بیرون رفتند لانا از سکوتی که الیزابت داشت فهمید الیزابت ازش دلخوره سپس بهش گفت "ببخشید" Lana
"باشه" Eliza
صدای زنگ موبایل به گوش رسید الیزابت از جیب شلواری که پوشیده بود موبایل خودش رو برداشت و شماره ای به نام <خانم لویینور> برخورد که دستیار شخصی عمویش بود که الیزابت بجای اینکه خودش ، خودش رو رییس مافیا بدونه عمویش رو گذاشت و باعث شد عمویش ادم مهمی بشه ،اخمی کرد و فرانسوی با صدای جدی جواب داد
"بله خانم لویینور؟" Eliza
خانم لویینور فرانسوی گفت
"درود بر شما مادام الینور خبر بدی باید به عرض تون برسونم!" women
"چه اتفاقی افتاده؟ " Eliza
"مِستِر الینور حمله شده و در حال حاضر در بستر مرگ هستند و خواستند که شما رو ببینند!" Women
الیزایت موبایل از دستش افتاد و همه نگاه ها به الیزابت شد ناگهان قطره اشکی از چشمای زیبایش فرو ریخت
"خانم الینو خانم الینور!" women
دخترک بدون توجه به موبایل دوید و به سمته بیرون دوید نگهبان جلو در نگهش داشت و گفت
"کجا؟" men
"من باید برم یکی از عزیزانم در بستر مرگه! " Eliza
"نام و نام خوانوادگی" men
"الیزابت الینور"eliza
"اثر انگشت بزن و برو" eliza
دخترک سریع اثر انگشت زد و دوید بیرون سوار ماشین اش که زاپاس به بادیگارد هایش برای مواقع خاص که راننده نتوانسب بیاد خوده الیزابت برود گذاشته بودند سوار شد و سریع به سمته عمارت بزرگه خانوادگی اش رفت ، عمویش در فرانسه زندگی میکرد و برای دیدن الیزابت به انگلیس اومده بود و حالا در استانه ی مرگ بود
الیزابت پشت دستش رو روی دهانش گذاشت و بی صدا هم ماشین رو میروند هم گریه میکرد تا به عمارت رسید... در عمارت شکسته بود دستار های دکتر اصلی که زن بودند به مجروهین کمک و مرده هارو جای خاصی میبردند الیزابت از بوی خون تنفر عمیقی داشت اما حالا بحث مرگ قَیِمِش بود اگر اون میمرد هنوز یک سال مانده بود و باید
#part_4
لانا دستش رو روی کمر الیزابت گذاشت .
دخترک چشم هاش رو چند بار باز و بسته کرد و بلند شد و رو به لانا گفت
"هوای کلاس داره خفم میکنه بهتره بریم بیرون" Eliza
لانا حرفی نزد و بلند شد و با الیزابت از کلاس بیرون رفتند لانا از سکوتی که الیزابت داشت فهمید الیزابت ازش دلخوره سپس بهش گفت "ببخشید" Lana
"باشه" Eliza
صدای زنگ موبایل به گوش رسید الیزابت از جیب شلواری که پوشیده بود موبایل خودش رو برداشت و شماره ای به نام <خانم لویینور> برخورد که دستیار شخصی عمویش بود که الیزابت بجای اینکه خودش ، خودش رو رییس مافیا بدونه عمویش رو گذاشت و باعث شد عمویش ادم مهمی بشه ،اخمی کرد و فرانسوی با صدای جدی جواب داد
"بله خانم لویینور؟" Eliza
خانم لویینور فرانسوی گفت
"درود بر شما مادام الینور خبر بدی باید به عرض تون برسونم!" women
"چه اتفاقی افتاده؟ " Eliza
"مِستِر الینور حمله شده و در حال حاضر در بستر مرگ هستند و خواستند که شما رو ببینند!" Women
الیزایت موبایل از دستش افتاد و همه نگاه ها به الیزابت شد ناگهان قطره اشکی از چشمای زیبایش فرو ریخت
"خانم الینو خانم الینور!" women
دخترک بدون توجه به موبایل دوید و به سمته بیرون دوید نگهبان جلو در نگهش داشت و گفت
"کجا؟" men
"من باید برم یکی از عزیزانم در بستر مرگه! " Eliza
"نام و نام خوانوادگی" men
"الیزابت الینور"eliza
"اثر انگشت بزن و برو" eliza
دخترک سریع اثر انگشت زد و دوید بیرون سوار ماشین اش که زاپاس به بادیگارد هایش برای مواقع خاص که راننده نتوانسب بیاد خوده الیزابت برود گذاشته بودند سوار شد و سریع به سمته عمارت بزرگه خانوادگی اش رفت ، عمویش در فرانسه زندگی میکرد و برای دیدن الیزابت به انگلیس اومده بود و حالا در استانه ی مرگ بود
الیزابت پشت دستش رو روی دهانش گذاشت و بی صدا هم ماشین رو میروند هم گریه میکرد تا به عمارت رسید... در عمارت شکسته بود دستار های دکتر اصلی که زن بودند به مجروهین کمک و مرده هارو جای خاصی میبردند الیزابت از بوی خون تنفر عمیقی داشت اما حالا بحث مرگ قَیِمِش بود اگر اون میمرد هنوز یک سال مانده بود و باید
- ۱.۵k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط