پارت ۷۶
ات که خودش رو کمی نزدیکتر کرده بود، آروم گفت:
– خوابم میاد… پشتمو ماساژ بده.
جونگکوک بدون هیچ حرف اضافهای دستشو دورش حلقه کرد و ات رو توی بغلش کشید. دستش رو از داخل تاپ ات رد کرد و آروم گفت:
– بابت لمست… ببخشید.
ات، بدون باز کردن چشمهاش، همونطور بیتفاوت ولی آرام جواب داد:
– شوهرمی… راحت باش.
جونگکوک لبخند محوی زد و با حرکات یکنواخت و ملایم، پشت ات رو ماساژ داد. نفسهای ات آرامتر و منظمتر شد تا کمکم به خواب عمیق فرو رفت.
صبح که بیدار شد، تا عصر هیچ کاری نکرد. بیحوصله روی مبل لم داده بود و هر از گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. هوا به خاطر شروع پاییز زود تاریک شده بود. ساعت حدود شش عصر، رو کرد به جونگکوک:
– راستی… موتور داری؟
جونگکوک که داشت گوشی رو چک میکرد، سرشو بلند کرد:
– آره… چطور؟
ات گفت:
– حوصلم سر رفته… میخوام برم موتورسواری. گفتم شاید تو هم بخوای باهام بیای.
جونگکوک با لحن خونسردش جواب داد:
– آره، میام.
ات با رضایت گفت:
– پس سوار موتور شو، منو برسون خونم تا موتورمو بردارم.
جونگکوک:
– اوکی.
هر دو از خونه بیرون زدن. ات کلاه ایمنی رو برداشت ولی نزد، ترجیح داد باد مستقیم به صورت و موهاش بخوره. وقتی سوار شد، سرش رو گذاشت روی شونهی جونگکوک و چشمهاشو بست، از باد خنک و بوی هوای پاییزی لذت میبرد.
وقتی رسیدن به خونهی ات، سریع به داخل رفت، لباس موتورسواریش رو پوشید و موتور خودش رو برداشت. هر دو کنار هم حرکت کردن. جادهها تقریباً خالی بود، باد تند به صورتشون میخورد و چراغهای جاده در تاریکی چشمک میزدند. آنقدر با سرعت و هیجان سواری کردن که وقتی بالاخره موتور رو متوقف کردن، ساعت دو صبح بود.
اسلاید ۲ موتور ات
اسلاید ۳ موتور سواری جونگ کوک و ات
– خوابم میاد… پشتمو ماساژ بده.
جونگکوک بدون هیچ حرف اضافهای دستشو دورش حلقه کرد و ات رو توی بغلش کشید. دستش رو از داخل تاپ ات رد کرد و آروم گفت:
– بابت لمست… ببخشید.
ات، بدون باز کردن چشمهاش، همونطور بیتفاوت ولی آرام جواب داد:
– شوهرمی… راحت باش.
جونگکوک لبخند محوی زد و با حرکات یکنواخت و ملایم، پشت ات رو ماساژ داد. نفسهای ات آرامتر و منظمتر شد تا کمکم به خواب عمیق فرو رفت.
صبح که بیدار شد، تا عصر هیچ کاری نکرد. بیحوصله روی مبل لم داده بود و هر از گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. هوا به خاطر شروع پاییز زود تاریک شده بود. ساعت حدود شش عصر، رو کرد به جونگکوک:
– راستی… موتور داری؟
جونگکوک که داشت گوشی رو چک میکرد، سرشو بلند کرد:
– آره… چطور؟
ات گفت:
– حوصلم سر رفته… میخوام برم موتورسواری. گفتم شاید تو هم بخوای باهام بیای.
جونگکوک با لحن خونسردش جواب داد:
– آره، میام.
ات با رضایت گفت:
– پس سوار موتور شو، منو برسون خونم تا موتورمو بردارم.
جونگکوک:
– اوکی.
هر دو از خونه بیرون زدن. ات کلاه ایمنی رو برداشت ولی نزد، ترجیح داد باد مستقیم به صورت و موهاش بخوره. وقتی سوار شد، سرش رو گذاشت روی شونهی جونگکوک و چشمهاشو بست، از باد خنک و بوی هوای پاییزی لذت میبرد.
وقتی رسیدن به خونهی ات، سریع به داخل رفت، لباس موتورسواریش رو پوشید و موتور خودش رو برداشت. هر دو کنار هم حرکت کردن. جادهها تقریباً خالی بود، باد تند به صورتشون میخورد و چراغهای جاده در تاریکی چشمک میزدند. آنقدر با سرعت و هیجان سواری کردن که وقتی بالاخره موتور رو متوقف کردن، ساعت دو صبح بود.
اسلاید ۲ موتور ات
اسلاید ۳ موتور سواری جونگ کوک و ات
- ۴.۸k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط