ادامه چند پارتی وقتی فهمیده بود معتادی
ادامه چند پارتی وقتی فهمیده بود معتادی
وقتی فهمیده بود معتادی
ا. ت: کوککککک بیا درو باز کن... من به مواد احتیاج دارم... بدنم درد میکنه.... خواهش میکنم(گریه)
کوک
از خونه اومدم بیرون اصلا باورم نمی شد ا. ت معتاده
باید هر جور که شده ترک میکرد
۲ساعت تو خیابونا راه می رفتم دیگه باید می رفتم خونه
رفتم خونه که ا. ت و ندیدم یادم افتاد که تو اتاق حبسش کردم
رفتم در زدم که جواب نداد
کوک: ا. ت
ا. ت:.......
کوک: خوابی؟
ا. ت:......
کوک
هیچ جوابی نداد تصمیم گرفتم درو باز کنم
درو باز کردم که دیدم رو زمین افتاده
سریع رفتم بلندش کردم
خیلی عرق کرده بود
بلندس کردمو رفتم گذاشتمش تو ماشین و رفتم بیمارستان
داشتم میرفتم به این فکر می کردم که اگه ا. ت و بگیرن چی
اونوقت چیکار کنم
راه و کج کردم و رفتم تو خونه البته خونه باغی
اونجا باید ترک میکرد چون نه مغازه یی هست نه خونه ای
(نیم ساعت بعد)
ا. ت
از شدت درد بلند شدم
چشامو اروم باز کردم ولی همه جا تار بود
بزور دستامو رسوندم جایه چشامو چشامو مالش دادم تا بهتر ببینم
یه جایه دیگه یی بودم
قدرت نداشتم که بلند شم
خودمو رو زمین کشوندم که برم جایه در
دستمو از دیوار گرفتمو به زور بلند شدم
درو باز کردم ولی باز نشد رفتم جایه پنجره ولی دستگیره نداشت که باز بشه ولی هوا خیلی تاریک بود... رفتم محکم به در زدم
ا. ت: اهای..... کسی نیس.... بیاین درو باز کنین.... من حالم خوب نیس
ا. ت
انگار هیچ کس اینجا نبود
کوکم نبود
به در انقد زدم که بی حال افتادم
کوک
رفته بودم برا ا. ت یکم غذا بگیرم
وقتی برگشتم تا درو باز کردم دیدم ا. ت کنار در افتاده
سریع رفتم بلندش کردم که چشماش و باز کرد
ا. ت: ک.کوک چ. چرا منو ا.. اینجا اوردی
کوک: چون باید اینجا ترک کنی
ا. ت: ن.نمی تونم من طاقت درد و ندارم...ترو خدا ی. یکم برام مواد بگیر
کوک: ا. ت چند روز که همین جا بمونی پاک میشی پس تحمل کن
ا. ت: چرا نمی فهمی نمی تونم
کوک: این غلط و خودت کردی پس خودتم دردشو تحمل میکنی(داد)
ا. ت
با دادش چشامو بستم که بلند شدو رفت بیرون
ا. ت: ک... کوک درو باز کن... ترو خدا.... درو باز کنننن
کوک: انقد داد و بیداد نکن فردا دوباره میام
ا. ت: کوک نرو... اینجا تنهام نزار... من حالم خوب نیس
کوک
به حرفاش توجه نکردم و رفتم
ا. ت
نمی دونستم چجوری طاقت بیارم
باید از اینجا برم ولی چجوری
چجوری باید برم
انقد بدنم درد میکرد که حتی نمی تونستم چیزی بخورم
با گریه چشامو بستمو سیع کردم بخوابم
(فردای ان روز)
کوک
صب زود بیدار شدم که برم پیش ا. ت
رسیدم و درو باز کردم که دیدم ا. ت بی حال داره نفس نفس میزنه
سریع رفتم پیشش خیلی داغ بود
کوک: ا. ت... ا. ت حالت خوبه
ا. ت: ک... کوک م... منو ب... ببر ب... بیمارستان... خ... خیلی درد دارم
کوک: اگه ببرمت میگرینت
ا. ت: م... مهم نیس فقط منو ببر
کوک
بلند شدم و به تهیونگ زنگ زدم( مثلا دوست کوکه)
وقتی فهمیده بود معتادی
ا. ت: کوککککک بیا درو باز کن... من به مواد احتیاج دارم... بدنم درد میکنه.... خواهش میکنم(گریه)
کوک
از خونه اومدم بیرون اصلا باورم نمی شد ا. ت معتاده
باید هر جور که شده ترک میکرد
۲ساعت تو خیابونا راه می رفتم دیگه باید می رفتم خونه
رفتم خونه که ا. ت و ندیدم یادم افتاد که تو اتاق حبسش کردم
رفتم در زدم که جواب نداد
کوک: ا. ت
ا. ت:.......
کوک: خوابی؟
ا. ت:......
کوک
هیچ جوابی نداد تصمیم گرفتم درو باز کنم
درو باز کردم که دیدم رو زمین افتاده
سریع رفتم بلندش کردم
خیلی عرق کرده بود
بلندس کردمو رفتم گذاشتمش تو ماشین و رفتم بیمارستان
داشتم میرفتم به این فکر می کردم که اگه ا. ت و بگیرن چی
اونوقت چیکار کنم
راه و کج کردم و رفتم تو خونه البته خونه باغی
اونجا باید ترک میکرد چون نه مغازه یی هست نه خونه ای
(نیم ساعت بعد)
ا. ت
از شدت درد بلند شدم
چشامو اروم باز کردم ولی همه جا تار بود
بزور دستامو رسوندم جایه چشامو چشامو مالش دادم تا بهتر ببینم
یه جایه دیگه یی بودم
قدرت نداشتم که بلند شم
خودمو رو زمین کشوندم که برم جایه در
دستمو از دیوار گرفتمو به زور بلند شدم
درو باز کردم ولی باز نشد رفتم جایه پنجره ولی دستگیره نداشت که باز بشه ولی هوا خیلی تاریک بود... رفتم محکم به در زدم
ا. ت: اهای..... کسی نیس.... بیاین درو باز کنین.... من حالم خوب نیس
ا. ت
انگار هیچ کس اینجا نبود
کوکم نبود
به در انقد زدم که بی حال افتادم
کوک
رفته بودم برا ا. ت یکم غذا بگیرم
وقتی برگشتم تا درو باز کردم دیدم ا. ت کنار در افتاده
سریع رفتم بلندش کردم که چشماش و باز کرد
ا. ت: ک.کوک چ. چرا منو ا.. اینجا اوردی
کوک: چون باید اینجا ترک کنی
ا. ت: ن.نمی تونم من طاقت درد و ندارم...ترو خدا ی. یکم برام مواد بگیر
کوک: ا. ت چند روز که همین جا بمونی پاک میشی پس تحمل کن
ا. ت: چرا نمی فهمی نمی تونم
کوک: این غلط و خودت کردی پس خودتم دردشو تحمل میکنی(داد)
ا. ت
با دادش چشامو بستم که بلند شدو رفت بیرون
ا. ت: ک... کوک درو باز کن... ترو خدا.... درو باز کنننن
کوک: انقد داد و بیداد نکن فردا دوباره میام
ا. ت: کوک نرو... اینجا تنهام نزار... من حالم خوب نیس
کوک
به حرفاش توجه نکردم و رفتم
ا. ت
نمی دونستم چجوری طاقت بیارم
باید از اینجا برم ولی چجوری
چجوری باید برم
انقد بدنم درد میکرد که حتی نمی تونستم چیزی بخورم
با گریه چشامو بستمو سیع کردم بخوابم
(فردای ان روز)
کوک
صب زود بیدار شدم که برم پیش ا. ت
رسیدم و درو باز کردم که دیدم ا. ت بی حال داره نفس نفس میزنه
سریع رفتم پیشش خیلی داغ بود
کوک: ا. ت... ا. ت حالت خوبه
ا. ت: ک... کوک م... منو ب... ببر ب... بیمارستان... خ... خیلی درد دارم
کوک: اگه ببرمت میگرینت
ا. ت: م... مهم نیس فقط منو ببر
کوک
بلند شدم و به تهیونگ زنگ زدم( مثلا دوست کوکه)
۶۱.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.