رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۲۲

در مقابل نعره‌ای کوبنده‌اش نیشخندی زد و دست راستش را بر روی دست دیگرش قرار داد

-درست صحبت کنین آقای پژوهی!

مکثی کرد و ادامه داد:
-میدونم که رئیس رو خیلی دوست داشتین و درکتون میکنم اما این رفتار شایسته مرد بزرگی مثل شما نیست

لحن و طرز حرف‌هایش علناً طعنه و تمسخر بود
پژوهی انقدر عجول و عصبی بود که با این حرف صبا کلت زینت شده از طلایش را از لای کتاب نمایان کرد

صبا با دیدن کلت کمی،فقط کمی واهمه برداشت ولی با این حال سعی کرد به زور نگاهش را از کلت بگیرد تا متمرکز شود و نترسد
باز هم ادامه داد:

-می‌بینین چقدر دردناکه از دست دادن عزیزتون،اونوقت خود شما بخاطر پول و اسکناس و شِمش‌طلا،جون بچه‌ها رو میگیرین، می‌دونین مادرای اونا چی میکِشن؟چه دردی رو تجربه میکنن؟شما به سفارش یه مشت آدم غرق در لذت و خوشی‌های خودشون عمل می‌کنین تا‌‌...........

صدای نعره بلندش متوقف‌اش کرد
-خفه‌شو

همراه با اخم غلیظ خیره‌اش شد
پژوهی سرش را بلند کرد
چشمانش به خون نشسته بود و انگار که غرق در خون شده و سفیدی چشمانش از بین رفته

خیره به اسلحه در دستش شد
رگ دستانش بیرون زده بود(با لحنی شُل و وا رفته)

-خفه‌شو دختره عوضی،خفه‌شو حروم لقمه،خفه‌شو
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

‌‌ ‌‌𝗡𝗘𝗩𝗘𝗥 𝗚𝗜𝗩𝗘 𝗨𝗣 ᴏɴᴇ ᴛʜᴇ ᴛʜɪɴɢs ʏᴏᴜ ᴡᴀɴᴛه...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هفتـم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

پارت چهاردهم!

𝑭𝒓♡𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹³" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط