رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۲۴
-دختره احمق باز واسه چی اومدی اینجا ها؟
چشمان شیطون صبا بسته شد و صدایش بچگانه
-اوملم مامالم رو ووینم لیگه (اومدم مامانم رو ببینم دیگه)
صدای نفسهای عصبی مادرش را با چشمان بسته میشنید
چشمان زیبایش باز شد
یک لحظه مادرش با تعجب نگاهش کرد
-لِنز گذاشتی؟
مادر صبا را، هفت سال گذشته و حال متوجه تغییر رنگ چشمان دخترش شده(عاقل اندر سخن گفت)
-نخیر رنگ چشمام همینه!
-عمل زیبایی کردی من که تا حالا نشنیدم رو چشم رو عوض کنن
تلخ لبخند زد
میدانست مادرش خواهرش را بیشتر دوست دارد امت فکر نمیکرد انقدر برایش کم اهمیت بوره باشد که متوجه این تغییر بزرگ نباشد
وقتی رفتار و پذیرای گرمی از جانب مادرش ندید
شال و کلاهی که ریخته بود را جمع کرد و به راه افتاد
حتی مادرش مانع نشد و فقط با یک خداحافظی مختصر کوتاه راهیاش کرد
صبا هم در لحظه آخر خروجش فقط آه کشید و آه کشید
از در بزرگ حیاط که خارج شد به سمت ماشینش حرکت کرد
همیشه خواهرش صحرا را بیشتر از صبا دوست داشت
اما پدرش بر خلاف مادرش عاشق صبا بود که از بخت سیاهش نتوانست کنار دخترش بماند و از دنیا رفت
شاید اگر پدرش بود هرگز این راه را انتخاب نمیکرد
در ماشین نشست و خواست ماشین را روشن کند که در عرض ثانیه در ماشین باز شد و مردی کلاه به سر بر روی صندلی جا گرفت.
ترسیده به عقب پرید که سرش به شیشه ماشین خورد و صورتش از درد جمع شد
هنوز چهره مرد را ندیده بود
با اینکه پشت سرش تیر میکشید و صورتش از درد جمع شده بود سعی میکرد کلتاش را که در کمرش بود را در بیاورد
#پارت۲۴
-دختره احمق باز واسه چی اومدی اینجا ها؟
چشمان شیطون صبا بسته شد و صدایش بچگانه
-اوملم مامالم رو ووینم لیگه (اومدم مامانم رو ببینم دیگه)
صدای نفسهای عصبی مادرش را با چشمان بسته میشنید
چشمان زیبایش باز شد
یک لحظه مادرش با تعجب نگاهش کرد
-لِنز گذاشتی؟
مادر صبا را، هفت سال گذشته و حال متوجه تغییر رنگ چشمان دخترش شده(عاقل اندر سخن گفت)
-نخیر رنگ چشمام همینه!
-عمل زیبایی کردی من که تا حالا نشنیدم رو چشم رو عوض کنن
تلخ لبخند زد
میدانست مادرش خواهرش را بیشتر دوست دارد امت فکر نمیکرد انقدر برایش کم اهمیت بوره باشد که متوجه این تغییر بزرگ نباشد
وقتی رفتار و پذیرای گرمی از جانب مادرش ندید
شال و کلاهی که ریخته بود را جمع کرد و به راه افتاد
حتی مادرش مانع نشد و فقط با یک خداحافظی مختصر کوتاه راهیاش کرد
صبا هم در لحظه آخر خروجش فقط آه کشید و آه کشید
از در بزرگ حیاط که خارج شد به سمت ماشینش حرکت کرد
همیشه خواهرش صحرا را بیشتر از صبا دوست داشت
اما پدرش بر خلاف مادرش عاشق صبا بود که از بخت سیاهش نتوانست کنار دخترش بماند و از دنیا رفت
شاید اگر پدرش بود هرگز این راه را انتخاب نمیکرد
در ماشین نشست و خواست ماشین را روشن کند که در عرض ثانیه در ماشین باز شد و مردی کلاه به سر بر روی صندلی جا گرفت.
ترسیده به عقب پرید که سرش به شیشه ماشین خورد و صورتش از درد جمع شد
هنوز چهره مرد را ندیده بود
با اینکه پشت سرش تیر میکشید و صورتش از درد جمع شده بود سعی میکرد کلتاش را که در کمرش بود را در بیاورد
۴.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.