خون آشام من
خون آشام من
My vampire 🦇
part19
لوری: دوست پسرم
ات: خب به عنم چیکار کنم
لارا: بیا بریم با این صحبت نکن
ات : اینو میخوام چیکار آخه
جیمین: بحثتون تموم شد
ات: این کیه آخه من باهاش دعوا کنم
..
ویو ات
دست لارا رو گرفتم بردم اتاق جیمین درو قفل کردم روی تخت دراز کشیدم
ات : چیه خب تقصیر خودشه بره بیرون بخوابه
لارا: الان میاد هر دوتامونو میندازه بیرون
ات : چه خوب حداقل میریم خونمون
لارا: خوابم میاد
اومد کنارم دراز کشید خوابید یهو یاد اون دفتر خاطراتات افتادم برداشتم سریع روی صندلی نشستم شمع رو روشن کردم خوندم
..
Park Jimin's life
از بچگی عاشق آدم ها بودم همیشه دوست داشتم منم یه آدم باشم ولی یه روز حسم به آدم ها تغییر کرد اونا کردن همش تقصیر اونا بود مامان و بابامو کشتن هر روز بیش از ده نفر رو میگرفتم میکشتم همشونو تیکه تیکه میکردم یا جسدشونو به میله می بستم
سریع گذاشتم سرجاش به تابلو نگاه کردم بهش چند باز زدم انگار پشتش خالی بود تابلو رو برداشتم دیدم یه در هست با ترس درو باز کردم رفتم داخل هر چه داخل تر میرفتم تاریک تر میشد راهرو یهو به در دیگه رسیدم درو باز کردم همه جا پر از خون اومد سر آدم ها روی میز با ترس و گریه افتادم زمین سریع بلند شدم رفتم بیرون درو بستم تابلو رو گذاشتم سرجاش روی تخت نشستم با گریه به اطرافم نگاه کردم
لارا: ات چرا گریه میکنی
ات : هیچی هیچی
لارا: به من دروغ نگو
ات : اون آدم ها رو کشته خیلی زیاد
لارا : مثل آدم بگو ببینم چی شده
یهو قفل در باز شد جیمین اومد داخل با تعجب بهمون نگاه کرد
جیمین: اینجا چه خبره
لارا: هیچی
جیمین: با تو نبودم هی تو چرا گریه میکنی
ات: من فقط دلم برای مامان و بابام تنگ شده
جیمین: خب بیایین غذا بخورید
ات : باشه
جیمین: دیر نکنید
رفت بیرون بلند شدم رفتم آبی به صورتم زدم با ترس به آینه نگاه کردم سریع با لارا رفتیم پایین
لوری : به به بلاخره مادمازل اومد
ات : گوه خوری تو آخه به تو چه
لوری: زبون درازی هم داری
ات: دارم که دارم تو هم داشته باش
از کنارش رد شدم رفتم روی صندلی نشستم کنار لارا
لارا: آفرین دختر خوب جواب دادی...ات... آهای...با تو هستم
ات : بله بله بگو
لارا: کجایی
ات : اینجام
لارا: خوب نیستی ها
یهو جیمین با عصبانیت اومد جلوم وایساد
ادامه دارد...
My vampire 🦇
part19
لوری: دوست پسرم
ات: خب به عنم چیکار کنم
لارا: بیا بریم با این صحبت نکن
ات : اینو میخوام چیکار آخه
جیمین: بحثتون تموم شد
ات: این کیه آخه من باهاش دعوا کنم
..
ویو ات
دست لارا رو گرفتم بردم اتاق جیمین درو قفل کردم روی تخت دراز کشیدم
ات : چیه خب تقصیر خودشه بره بیرون بخوابه
لارا: الان میاد هر دوتامونو میندازه بیرون
ات : چه خوب حداقل میریم خونمون
لارا: خوابم میاد
اومد کنارم دراز کشید خوابید یهو یاد اون دفتر خاطراتات افتادم برداشتم سریع روی صندلی نشستم شمع رو روشن کردم خوندم
..
Park Jimin's life
از بچگی عاشق آدم ها بودم همیشه دوست داشتم منم یه آدم باشم ولی یه روز حسم به آدم ها تغییر کرد اونا کردن همش تقصیر اونا بود مامان و بابامو کشتن هر روز بیش از ده نفر رو میگرفتم میکشتم همشونو تیکه تیکه میکردم یا جسدشونو به میله می بستم
سریع گذاشتم سرجاش به تابلو نگاه کردم بهش چند باز زدم انگار پشتش خالی بود تابلو رو برداشتم دیدم یه در هست با ترس درو باز کردم رفتم داخل هر چه داخل تر میرفتم تاریک تر میشد راهرو یهو به در دیگه رسیدم درو باز کردم همه جا پر از خون اومد سر آدم ها روی میز با ترس و گریه افتادم زمین سریع بلند شدم رفتم بیرون درو بستم تابلو رو گذاشتم سرجاش روی تخت نشستم با گریه به اطرافم نگاه کردم
لارا: ات چرا گریه میکنی
ات : هیچی هیچی
لارا: به من دروغ نگو
ات : اون آدم ها رو کشته خیلی زیاد
لارا : مثل آدم بگو ببینم چی شده
یهو قفل در باز شد جیمین اومد داخل با تعجب بهمون نگاه کرد
جیمین: اینجا چه خبره
لارا: هیچی
جیمین: با تو نبودم هی تو چرا گریه میکنی
ات: من فقط دلم برای مامان و بابام تنگ شده
جیمین: خب بیایین غذا بخورید
ات : باشه
جیمین: دیر نکنید
رفت بیرون بلند شدم رفتم آبی به صورتم زدم با ترس به آینه نگاه کردم سریع با لارا رفتیم پایین
لوری : به به بلاخره مادمازل اومد
ات : گوه خوری تو آخه به تو چه
لوری: زبون درازی هم داری
ات: دارم که دارم تو هم داشته باش
از کنارش رد شدم رفتم روی صندلی نشستم کنار لارا
لارا: آفرین دختر خوب جواب دادی...ات... آهای...با تو هستم
ات : بله بله بگو
لارا: کجایی
ات : اینجام
لارا: خوب نیستی ها
یهو جیمین با عصبانیت اومد جلوم وایساد
ادامه دارد...
- ۱.۰k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط