𝓟𝓪𝓻𝓽 56 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 56 🥺🤍🖇️
جانگکوک ویو
مرت : باشه بزار برات پتو بیارم
جانگکوک : باشه
رفت تا برای من و خودش پتو بیاره فکر نمیکردم انقدر وضعیتش بد باشه چطوری یهویی کاملا بر شکسته شد آخ مرت ای کاش اینطوری نمیشد
داشتم فکر میکردم که یه پتو جلوم گرفته شد نگاه کردم
مرت : کجایی داداش پنج ساعته دارم صدات میکنم
جانگکوک : ببخشید یکم فکرم مشغول بود
مرت : چیزی شده؟
جانگکوک : نه نه چیزی نشده فقط خوابم میاد قاطی کردم
بهم خندید
مرت : باشه پس شبت بخیر
جانگکوک : شب تو هم بخیر
متکا رو گزاشتم زیر سرم پتورو هم روی خودم کشیدم برغارو خاموش کرد چشمامو بستم که خوابم بگیره
..............
خیلی گذشته ولی من خوابم نمیبره انگار امشب یه شب خاصه خواب به چشمم نمیاد دل شوره دارم قلبم تند میزنه بلند شدم به مرت نگاه کردم خواب بود رفتم سمت پنجره و جلوش وایسادم به بیرون زل زدم انگار قلبم منتظر چیزی بود که تند میزد عقلمم همینطور با هم دست به یکی کردن نزارن من بخوابم لرزشی رو حس کردم به میز نگاه کردم گوشیم داشت زنگ میخورد رو سایلنت بود صداش نمیومد ولی میلرزید گوشیرو برداشتم شماره ناشناس بود تماسو وصل کردم
جانگکوک : بله
ا/ت ویو
از خواب بلند شدم به ساعت نگاه کردم ساعت 4 شب بود خواستم یکم برم اونور تر که دستم خورد به یه چیزی نگاش کردم موبایل بود حتما موبایل مکسه از تو جیبش افتاده خواستم بزارم رو میز که یه چیزی به فکرم رسید چرا که نه قبلا مکس گفته بود وقتی داشته میرفته از جانگکوک شمارشو گرفته که مثلا براش سهام برای شرکت میخواد بخره اونم داده بود کاغذشو داده بود به من اگه صبح زنگ بزنم نمیشه مکس اصلا تنهام نمیزاره شبا هم همینطور فقط الان که خوابه میتونم اینکارو کنم کشوی بعل تختو باز کردم کاغذ اونجا بود برداشتمش گوشیرو باز کردم خداروشکر قفل نداشت رفتم تو تماس ها و به اون شماره زنگ زدم دستام یخ کرده بود وقتی صداش اومد قلبم شروع کرد به تند زدن
جانگکوک : بله
نمیتونستم چیزی بگم کم کم استرسم به غم تبدیل شد اشک اول... دوم... سوم و
.......
اشکام شدت گرفتن
جانگکوک : الو
ا/ت : .....
جانگکوک : شما کی هستین؟
قط کردم چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود شاید حس غم توی بدنم ریشه زد ولی احساس میکنم حالم خیلی بهتره حس عجیبیه
جانگکوک ویو
هر چی میگفتم جواب نمیداد آخرشم قط کرد ضربان قلبم پایین اومد دیگه تند نمیزد من چم شده انگار تا این تلفن زنگ نمیخورد این قلب من آروم نمیگرفت رفتم سرجام خوابیدم چشمام سنگین شد نفهمیدم کی خوابم برد
.................
صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم چقدرم زیاد بودن صداشون خیلی میومد نگاه کردم همشون اومده بودن روی سکوی پنجره آخی تاحالا از نزدیک ندیده بودمشون بلند شدم اما اونا از جاشون جُم نخوردن چقدر باحالن
مرت : صبح بخیر
برگشتم سمتش
جانگکوک : سلام
مرت : اونا بیدارت کردن؟
جانگکوک : آره چقدر خوشگلن مال توان؟
مرت : نه براشون دون ریختم همیشه میان اینجا الانم اومدن تا دون بخورن
جانگکوک : خیلی خوشگلن
مرت : برو دست و صورتتو بشور بیا صبحونه بخور
بلند شدم رفتم سمت دستشویی دست و صورتمو شستم و اومدم سر میز نشستم و شروع کردم به خوردن
جانگکوک ویو
مرت : باشه بزار برات پتو بیارم
جانگکوک : باشه
رفت تا برای من و خودش پتو بیاره فکر نمیکردم انقدر وضعیتش بد باشه چطوری یهویی کاملا بر شکسته شد آخ مرت ای کاش اینطوری نمیشد
داشتم فکر میکردم که یه پتو جلوم گرفته شد نگاه کردم
مرت : کجایی داداش پنج ساعته دارم صدات میکنم
جانگکوک : ببخشید یکم فکرم مشغول بود
مرت : چیزی شده؟
جانگکوک : نه نه چیزی نشده فقط خوابم میاد قاطی کردم
بهم خندید
مرت : باشه پس شبت بخیر
جانگکوک : شب تو هم بخیر
متکا رو گزاشتم زیر سرم پتورو هم روی خودم کشیدم برغارو خاموش کرد چشمامو بستم که خوابم بگیره
..............
خیلی گذشته ولی من خوابم نمیبره انگار امشب یه شب خاصه خواب به چشمم نمیاد دل شوره دارم قلبم تند میزنه بلند شدم به مرت نگاه کردم خواب بود رفتم سمت پنجره و جلوش وایسادم به بیرون زل زدم انگار قلبم منتظر چیزی بود که تند میزد عقلمم همینطور با هم دست به یکی کردن نزارن من بخوابم لرزشی رو حس کردم به میز نگاه کردم گوشیم داشت زنگ میخورد رو سایلنت بود صداش نمیومد ولی میلرزید گوشیرو برداشتم شماره ناشناس بود تماسو وصل کردم
جانگکوک : بله
ا/ت ویو
از خواب بلند شدم به ساعت نگاه کردم ساعت 4 شب بود خواستم یکم برم اونور تر که دستم خورد به یه چیزی نگاش کردم موبایل بود حتما موبایل مکسه از تو جیبش افتاده خواستم بزارم رو میز که یه چیزی به فکرم رسید چرا که نه قبلا مکس گفته بود وقتی داشته میرفته از جانگکوک شمارشو گرفته که مثلا براش سهام برای شرکت میخواد بخره اونم داده بود کاغذشو داده بود به من اگه صبح زنگ بزنم نمیشه مکس اصلا تنهام نمیزاره شبا هم همینطور فقط الان که خوابه میتونم اینکارو کنم کشوی بعل تختو باز کردم کاغذ اونجا بود برداشتمش گوشیرو باز کردم خداروشکر قفل نداشت رفتم تو تماس ها و به اون شماره زنگ زدم دستام یخ کرده بود وقتی صداش اومد قلبم شروع کرد به تند زدن
جانگکوک : بله
نمیتونستم چیزی بگم کم کم استرسم به غم تبدیل شد اشک اول... دوم... سوم و
.......
اشکام شدت گرفتن
جانگکوک : الو
ا/ت : .....
جانگکوک : شما کی هستین؟
قط کردم چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود شاید حس غم توی بدنم ریشه زد ولی احساس میکنم حالم خیلی بهتره حس عجیبیه
جانگکوک ویو
هر چی میگفتم جواب نمیداد آخرشم قط کرد ضربان قلبم پایین اومد دیگه تند نمیزد من چم شده انگار تا این تلفن زنگ نمیخورد این قلب من آروم نمیگرفت رفتم سرجام خوابیدم چشمام سنگین شد نفهمیدم کی خوابم برد
.................
صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم چقدرم زیاد بودن صداشون خیلی میومد نگاه کردم همشون اومده بودن روی سکوی پنجره آخی تاحالا از نزدیک ندیده بودمشون بلند شدم اما اونا از جاشون جُم نخوردن چقدر باحالن
مرت : صبح بخیر
برگشتم سمتش
جانگکوک : سلام
مرت : اونا بیدارت کردن؟
جانگکوک : آره چقدر خوشگلن مال توان؟
مرت : نه براشون دون ریختم همیشه میان اینجا الانم اومدن تا دون بخورن
جانگکوک : خیلی خوشگلن
مرت : برو دست و صورتتو بشور بیا صبحونه بخور
بلند شدم رفتم سمت دستشویی دست و صورتمو شستم و اومدم سر میز نشستم و شروع کردم به خوردن
۶۹.۹k
۱۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.