رمان شخص سوم پارت ۱۵

بعد شام حاضر یه اتاق مهمون برای سونگ وو و شی هیون جدا گذاشتی تا حاضر شن...رفتی توی اتاق و لباست رو عوض کردی...یه آرایش لایت کردی و عطر زدی...داشتی موهاتو درست میکردی که کوک وارد شد!...یه حالت حرصی و قرمز داشت...جوری که خودشو کنترل کنه گفت!
کوک« لباس بهتری نداشتی؟»
ماری« چرا؟...زشته؟...بهم نمیاد؟»
کوک« نه...خیلی بهت میاد...ولی...خیلی بازه!»
ماری« خب خوشگلیش به همینه دیگه!»
کوک آروم باشه ای گفت و رفت بیرون!
یکم تعجب کردی آخه به اون چه ربطی داشت که تو چی میپوشی...یه جوری رفتار میکرد که انگار دوست دخترش بودی!
ا.ت« هوووف..ولش کن» و از اتاق خارج شدی!
کوک قبلش آرا رو برده بود پیش مادرش تا تنها نباشه...تو و کوک توی یه ماشین و سونگ‌وو و شی‌هیون توی یه ماشین بودن!

بعد ۲۰ دقیقه رسیدین از بیرون تالار حسابی شلوغ بود و صدا تا بیرون هم می‌رسید!...یه حال عجیبی داشتی حسی بین ترسیدن و ذوق داشتن بود!...
وارد شدین و سر یه میز نشستین...
سونگ‌وو«خیلی وقت بود مشروب نخورده بودم!...دلم میخواد انقد بخورم تا بیهوش بشم»
ماری« تو دیروز به من پیام دادی گفتی دارم مشروب میخورم توهم بیا!!!»
سونگ‌وو«اه...همیشه همه چیو خراب می‌کنی!...نمیشه ساکت باشی!»
کوک رو به گارسن گفت!
کوک« ببخشید سه بطری سوجو لطفا!»
گارسن سری تکون داد و رفت...
شی‌هیون« افتخار رقص می‌دین بانو؟»
سونگ‌وو هم با خر ذوقی قبول کرد و با یه حالت چندش ازتون جدا شدن...
ماری« اه...چقد اینا نچسبن!...نمیدونم چطور باهاش دوست شدم...»
کوک تک خنده ای کرد و گارسن سوجو ها رو آورد!...
شروع کردی به خوردن...
...
انقد خورده بودی که میخواستی بالا بیاری...هنوز سونگ‌وو و شی‌هیون نیومده بودن...نمی‌تونستی راه بری و همش گریه میکردی...چون وقتی مست می‌شدی یاد دوست پسرت که بهت خیانت کرده بود میوفتادی...داشتی هزیون میگفتی...
ا.ت« چرا؟...چرا بهم خیانت کردی؟...من دوستت داشتم!»
کوک« چی میگی ماری...مست شدی!...باید بریم خونه...»
دستتو گرفت که دستتو کشیدی..
ا.ت« میگم ولم کننننننن...من دیگه با تو هیچ جا نمیامممممم...برووو»
کوک به هر زحمتی که شده آوردت و توی ماشین نشستین...
کوک« داری درمورد کی حرف میزنی؟»
ا.ت« تو!...تو حتی اسم خودتم...یادت نمیاد؟...اس...مت...کانگ بومه!...کانگ...بوم...تو...به من...خیانت کردی»
کوک یاد حرفت توی کافه افتاد که گفته بودی اکست بهت خیانت کرده و ازت جدا شده»
کوک« هی ماری...من کوکم....من بهت خیانت نکردم»
ماری« کوک!!...اسم اشناییه...ولی...کجا شنیدمش؟»
کوک« من کوکم...دوستت...که یه بچه دارم...اسمش آرا ست...»
یه دفعه ای پریدی بغلش...
ماری« مرسی که....نجاتم دادی...کانگ بوم میخواست دوباره بهم خیانت کنه!»

کوک:
یه دفعه ای پرید بغلم...کاملا توی شک بودم...ولی...خودمم دلم میخواست بغلش کنم..پس دستامو آروم بردم دور کمرش...
ماری«میترسم!...نمیخوام دوباره کانگ بوم مزاحمم بشه»
کوک« دیگه مزاحمت نمیشه!»

راوی:
یهو با یه حالتی که انگار مستی از سرت پریده باشه از بغلش اومدی بیرون و بهت زده نگاهش میکردی!
کوک« اتفاقی افتاده؟»
انقد خجالت میکشیدی که لپات گل انداخته بود!...کوک خنده ای کرد و گفت...
کوک« ندیده میگیرم»
ولی این از خجالتت کم نمی‌کرد!
دیدگاه ها (۳۷)

منو این همه خوشبختی محاله🙂👀😂

بنر جدید رمان شخص سوم

فالوش کنین پصتاش نابه https://wisgoon.com/O-o-Mahdieh-o-O

رمان شخص سوم پارت ۱۴

تکپارتی اسمات کوک درخواستی

ا،ت دلش میخواست هر کاری ممکنه بکنه تا بفهمه هیون درواقع کیه ...

دوستان عزیز تخمه بیارید براتون فیک خیانت اوردم#تکپارتی##درخو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط