مافیای من
#مافیای_من
p: 85
*ویو ا.ت*
ازونجایی که من مشکل خواب دارم مثل همیشه نمی تونستم بخوابم که یه فکری زد به سرم.... اینکه برم پیش هیونجین
بهر حال اون تنها کسی بود که اذیت کردنش از هرچی بیشتر بهم کیف مداد
پس رفتم سویشرتو از روی میزم برداشتم و بعد گرفتم سوییچم به سمت ماشین رفتم
تقریبا ده دقیقه میشد تو راه بودم همش به فردا فکر میکردم فکر کردن به فردا باعث میشد استرس بگیرم الان دیگه تقریبا رسیده بدم
ماشینمو تو پارکینگ بیمارستان گذاشتم به سمت اتاق هیونجین رفتم داشتم تقریبا به اتاقش رسیده بودم که دیدم
دکتر از اتاقش اومد بیرون پس بدو به سمت دکتر رفتم که با دیدن قیافه پریشونم پرسید
دکتر: خانم حالتون خوبه؟
در جواب این حرفش سرمو به نشونه تایید تکون دادم در حالی که داشتم نفس نفس میزدم گفتم
ا.ت: اتفاقی برای اقای هیونجین افتاده؟
دیدم لبخند ملیحی زد که باعث شد باحالت تعجب نگاش کنم که گفت
دکتر: شما دوس دخترش هستید
نمی دونستم چی بگم چون اگه میگفتم نه هیچ کسش نیستم قطعا نمی گفتن که حالش چطوره
پس گفتم
ا.ت: بله دوست دخترشم پس میشه لطفا بهم بگید حالش چطوره
کمی مکث کرد و گفت: خوب باید بگم نه زیاد از ازمایشی که ما گرفتیم معلوم شد انگار فشار خون و دیابت ایشون بالا است که همشون بر اثر استرس زیاد ایجاد شدند
وایسا استرس زیاد نکنه، بخاطر منه؟
یعنی چه دلیلی باعث استرسش شد؟
با مکث کردنم دکتره به صدا درومد گفت
دکتر: خانم حالتون خوبه؟
در جواب این حرفش سرمو تکون دادم از اونجا در شدم دره اتاقشو باز کردمو واردش شدم به هیونجین نگاه کردم که غرق سیم های ستگاه بود(خودتون منظورمو میدونید😂😅)
به سمتش رفتمو روی صندلی کنارش نشستم
دیدنش که غرق سیم ها باشه باعث میشد ناراحت بشم ولی این واقعا من بودم؟
منی که حتی اگه سایشو میدیدم بهش شلیک میکردم
چرا بهم نگفته بود که این مریضی هارو داره
هرچند دلیلی هم نداره که بیاد بهم بگه
من کیشم که بیاد اینارو بهم بگه؟
مرتیکه یابو چرا مواظب خودت نیستی مثلا داشمون مافیا بود انگار نه انگار😒
*2ساعت بعد*
به ساعتم نگاه کردم که ساعت 4:50دقیقه بود الان دیگه باید تقریبا حرکت کنم پس سویشو از میز برداشتم و به سمت خونه رفتم
امروز روز موعود بود اگه امروز خوب پیش بره بقیه چیزا هم خوب پیش میره
بلخره به خونه رسیدم اروم واردش شدم که بقیه اعضا بیدار نشن همینجوری داشتم لنگون لنگون راه میرفتم که یهو بنگ چان با موهای بهم ریخته و بالا تنه لخت له سمت یخچال رفت با دیدنش انگار برقم گرفت این چرا لباس نمی پوشه این سرمو اونور کردم که بیشتر از این بگا نرم
p: 85
*ویو ا.ت*
ازونجایی که من مشکل خواب دارم مثل همیشه نمی تونستم بخوابم که یه فکری زد به سرم.... اینکه برم پیش هیونجین
بهر حال اون تنها کسی بود که اذیت کردنش از هرچی بیشتر بهم کیف مداد
پس رفتم سویشرتو از روی میزم برداشتم و بعد گرفتم سوییچم به سمت ماشین رفتم
تقریبا ده دقیقه میشد تو راه بودم همش به فردا فکر میکردم فکر کردن به فردا باعث میشد استرس بگیرم الان دیگه تقریبا رسیده بدم
ماشینمو تو پارکینگ بیمارستان گذاشتم به سمت اتاق هیونجین رفتم داشتم تقریبا به اتاقش رسیده بودم که دیدم
دکتر از اتاقش اومد بیرون پس بدو به سمت دکتر رفتم که با دیدن قیافه پریشونم پرسید
دکتر: خانم حالتون خوبه؟
در جواب این حرفش سرمو به نشونه تایید تکون دادم در حالی که داشتم نفس نفس میزدم گفتم
ا.ت: اتفاقی برای اقای هیونجین افتاده؟
دیدم لبخند ملیحی زد که باعث شد باحالت تعجب نگاش کنم که گفت
دکتر: شما دوس دخترش هستید
نمی دونستم چی بگم چون اگه میگفتم نه هیچ کسش نیستم قطعا نمی گفتن که حالش چطوره
پس گفتم
ا.ت: بله دوست دخترشم پس میشه لطفا بهم بگید حالش چطوره
کمی مکث کرد و گفت: خوب باید بگم نه زیاد از ازمایشی که ما گرفتیم معلوم شد انگار فشار خون و دیابت ایشون بالا است که همشون بر اثر استرس زیاد ایجاد شدند
وایسا استرس زیاد نکنه، بخاطر منه؟
یعنی چه دلیلی باعث استرسش شد؟
با مکث کردنم دکتره به صدا درومد گفت
دکتر: خانم حالتون خوبه؟
در جواب این حرفش سرمو تکون دادم از اونجا در شدم دره اتاقشو باز کردمو واردش شدم به هیونجین نگاه کردم که غرق سیم های ستگاه بود(خودتون منظورمو میدونید😂😅)
به سمتش رفتمو روی صندلی کنارش نشستم
دیدنش که غرق سیم ها باشه باعث میشد ناراحت بشم ولی این واقعا من بودم؟
منی که حتی اگه سایشو میدیدم بهش شلیک میکردم
چرا بهم نگفته بود که این مریضی هارو داره
هرچند دلیلی هم نداره که بیاد بهم بگه
من کیشم که بیاد اینارو بهم بگه؟
مرتیکه یابو چرا مواظب خودت نیستی مثلا داشمون مافیا بود انگار نه انگار😒
*2ساعت بعد*
به ساعتم نگاه کردم که ساعت 4:50دقیقه بود الان دیگه باید تقریبا حرکت کنم پس سویشو از میز برداشتم و به سمت خونه رفتم
امروز روز موعود بود اگه امروز خوب پیش بره بقیه چیزا هم خوب پیش میره
بلخره به خونه رسیدم اروم واردش شدم که بقیه اعضا بیدار نشن همینجوری داشتم لنگون لنگون راه میرفتم که یهو بنگ چان با موهای بهم ریخته و بالا تنه لخت له سمت یخچال رفت با دیدنش انگار برقم گرفت این چرا لباس نمی پوشه این سرمو اونور کردم که بیشتر از این بگا نرم
۹.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.