پارت : ۳۶
کیم یوری 22ژانویه 2023، ساعت 09:35
سه هفته ی لعنتی ، سه هفته ای که هر روزش بوی کاغذ خیس خورده از عرق استرس میداد و هر شبش صدای تیک تاک ساعت ، مثل پتک می کوبید روی شقیقه ی یوری امتحان آخر که تموم شد ، انگار یکی بندهای نامرئی رو از دور گردنش باز کرد، ولی آزادی با خستگی عجیبی همراه بود...
خستگی ای که حتی خواب هم نمی تونست درمانش کنه.
در رو باز کرد ، بوی آشنای خونه زد توی صورتش ، نه اون بوی آرامش بخش ، بوی روزمرگی ، کفش هاش رو پرت کرد گوشه ی راهرو و کیفش رو انداخت روی مبل .
فقط میخواست بیفته روی تخت و تا فردا غیب بشه ولی صدای مادرش از آشپزخونه بلند شد :
_یوری ؟ اومدی ؟
+آره مامان برگشتم....
صدایی که بیشتر شبیه افسوس بود تا جواب و فقط میخواست بخوابه اما صدای مادرش دوباره اومد :
_خب یه خبر خوب دارم ! قراره بریم مسافرت.
+مسافرت ؟ الان ؟
_آره الان بهترین موقع س چون بعد امتحانات باید یه بادی به سر و کلت بخوره.
+باشه.
_درضمن ، فردا راه میوفتیم ، با خونه عموت ، همه با هم.
یوری مکث کرد ، همه با هم ؟ یعنی خانواده ی تهیونگ هم هستن ، یه لحظه حس کرد زمین زیر پاش خالی شد، انگار کل دنیا با تهیونگ همدست شده.
و اون حس غریبی که وقتی اسمش میاد ، قلبش یه ضربه جا میمونه.
یوری زیر لب بی هیچ هیجانی گفت :
+خوبه.
مادرش که متوجه لحنش نشد ، ادامه داد:
_پس وسایلت رو جمع کن ، فردا صبح زود راه می افتیم خونه ی عموت و از اونجا با هم میریم.
سه هفته ی لعنتی ، سه هفته ای که هر روزش بوی کاغذ خیس خورده از عرق استرس میداد و هر شبش صدای تیک تاک ساعت ، مثل پتک می کوبید روی شقیقه ی یوری امتحان آخر که تموم شد ، انگار یکی بندهای نامرئی رو از دور گردنش باز کرد، ولی آزادی با خستگی عجیبی همراه بود...
خستگی ای که حتی خواب هم نمی تونست درمانش کنه.
در رو باز کرد ، بوی آشنای خونه زد توی صورتش ، نه اون بوی آرامش بخش ، بوی روزمرگی ، کفش هاش رو پرت کرد گوشه ی راهرو و کیفش رو انداخت روی مبل .
فقط میخواست بیفته روی تخت و تا فردا غیب بشه ولی صدای مادرش از آشپزخونه بلند شد :
_یوری ؟ اومدی ؟
+آره مامان برگشتم....
صدایی که بیشتر شبیه افسوس بود تا جواب و فقط میخواست بخوابه اما صدای مادرش دوباره اومد :
_خب یه خبر خوب دارم ! قراره بریم مسافرت.
+مسافرت ؟ الان ؟
_آره الان بهترین موقع س چون بعد امتحانات باید یه بادی به سر و کلت بخوره.
+باشه.
_درضمن ، فردا راه میوفتیم ، با خونه عموت ، همه با هم.
یوری مکث کرد ، همه با هم ؟ یعنی خانواده ی تهیونگ هم هستن ، یه لحظه حس کرد زمین زیر پاش خالی شد، انگار کل دنیا با تهیونگ همدست شده.
و اون حس غریبی که وقتی اسمش میاد ، قلبش یه ضربه جا میمونه.
یوری زیر لب بی هیچ هیجانی گفت :
+خوبه.
مادرش که متوجه لحنش نشد ، ادامه داد:
_پس وسایلت رو جمع کن ، فردا صبح زود راه می افتیم خونه ی عموت و از اونجا با هم میریم.
- ۸۶۴
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط