پارت : ۲۲

کیم یوری 27دسامبر 2022، ساعت 20:03
وقتی ماشین جلوی در خونه پدر و مادر تهیونگ ایستاد ، یوری حس کرد هوا سنگین تر از همیشه ست .
انگار تهیونگ مرده بود و حاال ، با قدم هایی لرزان ، دوباره زنده شده بود .
در باز شد.نور زرد خانه ، مثل آغوشی قدیمی ، روی صورتشون افتاد .
همه اونجا بودن .پدر و مادر یوری ، خانواده تهیونگ ، حتی برادر بزرگترش.
زن عمو ، با چشم هایی خیس به سمت تهیونگ دوید .
بغلش کرد ، محکم ، با هق هق هایی که انگار سال ها جمع شده بودن.
عمو ، آروم اومد سمت یوری ،دستش رو گرفت و گفت : تو ......تو یه فرشته ای دخترم .
یوری یه لبخند ساختگی زد .
زن عمو از تهیونگ جدا شد و با همون چشم های خیس ، یوری رو هم تو بغل خودش کشید و سرش رو بوس کرد و گفت : ممنونم ...ممنونم که پسرم رو برگردوندی .
یوری با همون لبخند گفت : کار خاصی نکردم زن عمو ،فقط ... یه رد رو دنبال کردم .
مادر یوری جلو اومد ، پدرش هم همینطور .
چند روز بیشتر بود که دخترشون رو ندیده بودن . سال نو رو هم بدون اون گذرونده بودن .و حالا ، با تهیونگ کنار هم ، انگار همه چیز رنگ دیگه ای داشت .
مادر تهیونگ گفت : بیاید شام بخورید ، همه چی آماده ست . یوری خواست که اون سر میز بشینه که زن عموش به صندلی کنار تهیونگ اشاره کرد .
«جای تو اونجاست ، عزیزم.»
یوری ناچار همونجا نشست .
تهیونگ آروم خم شد و در گوشش گفت : _ممنون که مراقبم بودی و من رو آوردی خونه .
یوری با نیشخند سردی گفت : .به هر حال خودم زدم ناک اوتت کردم ، یه جورایی از سر ناچاری جبران بود.
تهیونگ خندید .
_راستی ، مامانم چرا این جوری باهامون رفتار میکنه ؟ انگار نامزدیم .
یوری در جواب بهش گفت :
+تو فقط ذهن مریضت رو برای یه مدت کوتاه خاموش کن ، چون یه مدت نبودی واسشون عزیزی.
تهیونگ پوزخند زد .
_شوخی کردم ...فقط یه لحظه حس کردم شاید ....
پدر تهیونگ پرید وسط پچ پچ هاشون و پرسید :یوری ، چطور تونستی ردش رو بزنی ؟
یوری باز با یه لبخند محبت آمیز و ساختگی زد و شروع کرد به توضیح دادن .
+ چند سال پیش کالس کامپیوتر رفتم ، حرفه ای و اینکه از چندتا از دوستام هم کمکم کردن .
پدر تهیونگ اما سوال هاش مونده بودن و باز پرسید : ولی تهیونگ کجا بود ؟
یوری مکث کرد .
+ یه گروه مافیایی دیگه دزدیده بودنش ، منم افراد تهیونگ رو جمع کردم و با کمکشون ، اون رو نجات دادم.
مادر تهیونگ پرسید : پسرم ، شکنجه ت کردن ؟
تهیونگ با یه لبخند مستطیلی به مادرش جواب داد : نه مامان ، فقط گروگان بودم.
مادر یوری گفت : یوری ، این چند روز کجا بودی ؟
یوری درجا و بدون مکث ، انگار که همه سوال هارو از قبل تمرین کرده باشه گفت : پنج روزه پیداش کردم و به خاطر سرمای زیرزمینی که توش بوده سرما خورده بود و سوءهاضمه گرفته بود ، و توی عمارتش ازش مراقبت کردم .
زن عموش با یه لحن دلگرم کننده گفت : ممنونم که مراقبش بودی ، واقعا ممنونم.
بالاخره مهمونی ، با همه سوال ها و نگاه ها تموم شد .
یوری برگشت خونه ، آرایشش رو پاک کرد ، لباسش رو عوض کرد و خودش رو پرت کرد رو تخت. نفسش سنگین بود .
ذهنش شلوغ تر .
[باورم نمیشه ..... بهش عادت کرده بودم. اون بوسه لعنتی... چرا بدنم یاری نمی کرد پسش بزنم ؟
چرا حس کردم دارم توی اون لحظه خودم رو از دست می دم؟
خاک ....اون اولین بوسه م رو گرفت .
ولی چرا هنوز مزه ش رو حس می کنم؟ ]
جیغ زد .
بلند ، بی هوا .
مادرش از پایین گفت : دخترمون دیوونه نشده ؟ با کی داره حرف میزنه ؟
پدرش گفت : چه میدونم ، من که از کار شما زنا سر در نمیارم.
مادرش خندید.
« راست میگی ، کار ما زنا.....یه دنیای دیگه ست.»
دیدگاه ها (۱۷)

پارت : ۲۳

پارت : ۲۴

پارت : ۲۱

پارت : ۲۰

پارت ۹

black flower(p,239)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط