خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت37

با دیدن منظره ی روبه روم چشمام برق زد.یه رستوران بالای کوه بود که تخت های سنتیش منو یاد روستای خودمون می‌نداخت.
بعضی از تخت هاش روکش پلاستیکی داشت و زیرش آتیش روشن بود تا داخل و گرم کنه.
با دیدن تاب دو نفره خوشحال به سمتش رفتم و روش نشستم.
خان پشت سرم اومد و گفت
_آوردمت پارک خانوم کوچولو؟
برگشتم و مظلوم گفتم
_تابم میدید؟
لبخند محوی زد و پشتم ایستاد و تابم داد.
_واقعا انگار دخترم و آوردم پارک. اومدیم اینجا شام بخوریم... شهر بازی که نیست. یخ نمیزنی تو؟
_مگه سرده هوا؟شما هم جا میشید ها...بیاید بشینین خیلی حس خوبیه.
محکم تر تابم داد و گفت
_از سن من گذشته.
_یه جوری راجع سن تون صحبت میکنین انگار چهل سال تونه.
_تو هم یه جوری منو شما شما مخاطب میکنی انگاری شصت سالمه.
خندیدم و گفتم
_باید به آدما احترام گذاشت.
تاب و نگه داشت. صورتش و پایین آورد و پچ زد
_اما با دوست پسرت باید راحت باشی عشق کوچولوی من.
گر گرفتم و سریع از روی تاب پریدم پایین.
صدای خندیدنش توی گوشم پیچید.
پلاستیک آخرین تخت رو کنار زد و گفت
_بپر تو.
با صورتی قرمز شده کفش هام و بیرون کشیدم و وارد شدم.
خودشم پشت من کفش هاش و در آورد. پلاستیک هارو کیپ کرد و گفت
_یخ زدیم اون بیرون. موندم تو چه جوری تو این هوا تاب بازی میکنی

🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۵)

#خان_زاده #پارت38ابرو بالا انداختم_من واقعا احساس سرما نمیک...

#خان_زاده #پارت39با این حرفش روح از تنم بیرون رفت و لبم باز ...

#خان_زاده #پارت36سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه ...

#خان_زاده #پارت35سکوت کردم..صدای آهنگ میومد و سر و صدای دخت...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹⁰"/ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط