خان زاده پارت36
#خان_زاده #پارت36
سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت.
سحر که پیاده شد،گفتم
_من زیاد وقت ندارم...
لبخند محوی زد و گفت
_چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟ نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟
ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم
_آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟
با نگاه معناداری خودش رو پیش کشید و پچ زد
_همونی که هستم و میگی.میگی عشقمه.
خندیدم و گفتم
_فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم جلوی بابام وایسم و چنین حرفی بزنم.
دستش و روی گونه م گذاشت و گفت
_ولی من فکر میکنم انقدر عاشقم میشی که این کار و بکنی.
توی دلم گفتم
کجای کاری من همین الانم بدجور عاشقت شدم.
لبخند محوی زدم و گفتم
_از مهمونی کشیدم تون بیرون.
در حالی که با پشت دست گونه م رو نوازش میکرد گفت
_می ارزید.
سکوت کردم.خودش رو به سمتم کشید و گفت
_باورم نمیشه تو ماشین دارم با یه دختر بچه لاس میزنم.
_اما من بچه نیستم شما زیادی بزرگین.
_هممممم زیادی بزرگم
زیر نگاه سنگینش معذب شدم و گفتم
_من امشب خونه ی سحر میمونم بی زحمت بپیچین تو همین کوچه تا...
هنوز حرفم تموم نشده بود ماشین از جاش کنده شد.
متعجب گفتم
_کجا میرید؟
_حالا که به بابات گفتی خونه ی سحر دوستتی پس سحر هم بگو با منی.
با چشمای گرد شده گفتم
_نمیشه من نمیام خونه ی شما.
چشمکی زد و گفت
_کی خواست تو رو ببره خونه؟
_پس کجا میریم؟
با شیطنت گفت
_یه جای خوب... محکم بشین.
🍁 🍁 🍁
سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت.
سحر که پیاده شد،گفتم
_من زیاد وقت ندارم...
لبخند محوی زد و گفت
_چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟ نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟
ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم
_آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟
با نگاه معناداری خودش رو پیش کشید و پچ زد
_همونی که هستم و میگی.میگی عشقمه.
خندیدم و گفتم
_فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم جلوی بابام وایسم و چنین حرفی بزنم.
دستش و روی گونه م گذاشت و گفت
_ولی من فکر میکنم انقدر عاشقم میشی که این کار و بکنی.
توی دلم گفتم
کجای کاری من همین الانم بدجور عاشقت شدم.
لبخند محوی زدم و گفتم
_از مهمونی کشیدم تون بیرون.
در حالی که با پشت دست گونه م رو نوازش میکرد گفت
_می ارزید.
سکوت کردم.خودش رو به سمتم کشید و گفت
_باورم نمیشه تو ماشین دارم با یه دختر بچه لاس میزنم.
_اما من بچه نیستم شما زیادی بزرگین.
_هممممم زیادی بزرگم
زیر نگاه سنگینش معذب شدم و گفتم
_من امشب خونه ی سحر میمونم بی زحمت بپیچین تو همین کوچه تا...
هنوز حرفم تموم نشده بود ماشین از جاش کنده شد.
متعجب گفتم
_کجا میرید؟
_حالا که به بابات گفتی خونه ی سحر دوستتی پس سحر هم بگو با منی.
با چشمای گرد شده گفتم
_نمیشه من نمیام خونه ی شما.
چشمکی زد و گفت
_کی خواست تو رو ببره خونه؟
_پس کجا میریم؟
با شیطنت گفت
_یه جای خوب... محکم بشین.
🍁 🍁 🍁
۷.۱k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.