خان زاده پارت35
#خان_زاده #پارت35
سکوت کردم..
صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها.
سکوتم رو که دید گفت
_نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم
_چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه... مزاحم نمیشم.
بی مکث گفت
_میخوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم
_بیا.
سحر ناباور نگام کرد.
صدای مردونش توی گوشم پیچید
_آدرس بفرست.
تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.
سحر با تاسف گفت
_حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟
آروم گفتم
_خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش
_خوب حالا میخوای چی کار کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟
بلند شد و گفت
_پس زود باش حاضر شو.
* * * *
ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.
کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.
سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت
_تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟
سحر جواب داد
_اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.
انگار راضی شد که سری تکون داد.
نگاهی به صورتم انداخت و پرسید
_خوبی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_مرسی شما خوبین؟
جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.
سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت
_بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.
🍁 🍁 🍁 🍁
سکوت کردم..
صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها.
سکوتم رو که دید گفت
_نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم
_چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه... مزاحم نمیشم.
بی مکث گفت
_میخوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم
_بیا.
سحر ناباور نگام کرد.
صدای مردونش توی گوشم پیچید
_آدرس بفرست.
تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.
سحر با تاسف گفت
_حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟
آروم گفتم
_خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش
_خوب حالا میخوای چی کار کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟
بلند شد و گفت
_پس زود باش حاضر شو.
* * * *
ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.
کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.
سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت
_تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟
سحر جواب داد
_اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.
انگار راضی شد که سری تکون داد.
نگاهی به صورتم انداخت و پرسید
_خوبی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_مرسی شما خوبین؟
جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.
سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت
_بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.
🍁 🍁 🍁 🍁
۶.۱k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.