رمان ارباب من پارت: ۸۸
به زور خودم رو عقب کشیدم و در حالی که از کمبود هوا نفس نفس میزدم، گفتم:
_ احمق من یلدا نیستم، من سپیده ام
_ ولی الان خودِ یلدا شدی
_ چرت نگو
_ از این به بعد اسمت یلداست، هیچکس حق نداره تو رو به غیر از این اسم صدا کنه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ داری شوخی میکنی دیگه؟
_ نه
_ اول رنگ موهام و حالا اسمم؟
_ همین که گفتم
با عصبانیت صدام رو بلند کردم و گفتم:
_ تو داری من رو از خودم دور میکنی!
_ من میخوام تو رو به یلدا تبدیل کنم
_ اما نمیتونی!
_ میتونم
_ احمق چرا نمیخوای بفهمی؟
_ تو خودت رو به نفهم بودن زدی نه من!
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم و شمرده گفتم:
_ من نمیخوام تغییر کنم، من سپیده ام!
_ باید تغییر کنی
_ گفتم نه
یه قدم بهم نزدیک شد و یقه ام رو گرفت و مثل دیوونه ها گفت:
_ اگه اونطوری که من میخوام نشی، اول خودت رو میکُشم و بعد خونواده ات رو!
با ترس و بغض به آدم دیوونه ای که جلوم ایستاده بود نگاه کردم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.
منِ بدبخت چرا باید گیر یه همچین دیوونه ای بیفتم و این اتفاقات رو تحمل کنم؟
من نمیخوام از خودم دور بشم، نمیخوام!
_ فهمیدی یا نه؟
_ نه نفهمیدم
_ من رو دیوونه نکن
برای اولین بار ترجیح دادم لجبازی نکنم و با لحن آروم و ملتمسانه گفتم:
_ بهراد، توروخدا بذار من برم، من خودم زندگی دارم، خونواده دارم...
حرفم رو قطع کرد و با فریاد گفت:
_ یلدا هم زندگیِ من بود، خونواده ی من بود اما ازم گرفتنش!
_ خب تقصیر من چیه؟ من چه گناهی دارم؟
_ تو باید جاش رو بگیری!
گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عجز گفتم:
_ خب تو هم که داری من رو از خونواده ام میگیری!
_ برام مهم نیست
_ توروخدا، تو رو جون یلدات بذار برم
پوزخندی زد و مثل دیوونه ها سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ یلدا دیگه جون نداره، مُرده، یلدا مُرده!
_ احمق من یلدا نیستم، من سپیده ام
_ ولی الان خودِ یلدا شدی
_ چرت نگو
_ از این به بعد اسمت یلداست، هیچکس حق نداره تو رو به غیر از این اسم صدا کنه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ داری شوخی میکنی دیگه؟
_ نه
_ اول رنگ موهام و حالا اسمم؟
_ همین که گفتم
با عصبانیت صدام رو بلند کردم و گفتم:
_ تو داری من رو از خودم دور میکنی!
_ من میخوام تو رو به یلدا تبدیل کنم
_ اما نمیتونی!
_ میتونم
_ احمق چرا نمیخوای بفهمی؟
_ تو خودت رو به نفهم بودن زدی نه من!
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم و شمرده گفتم:
_ من نمیخوام تغییر کنم، من سپیده ام!
_ باید تغییر کنی
_ گفتم نه
یه قدم بهم نزدیک شد و یقه ام رو گرفت و مثل دیوونه ها گفت:
_ اگه اونطوری که من میخوام نشی، اول خودت رو میکُشم و بعد خونواده ات رو!
با ترس و بغض به آدم دیوونه ای که جلوم ایستاده بود نگاه کردم و به اشکام اجازه ی فرو ریختن دادم.
منِ بدبخت چرا باید گیر یه همچین دیوونه ای بیفتم و این اتفاقات رو تحمل کنم؟
من نمیخوام از خودم دور بشم، نمیخوام!
_ فهمیدی یا نه؟
_ نه نفهمیدم
_ من رو دیوونه نکن
برای اولین بار ترجیح دادم لجبازی نکنم و با لحن آروم و ملتمسانه گفتم:
_ بهراد، توروخدا بذار من برم، من خودم زندگی دارم، خونواده دارم...
حرفم رو قطع کرد و با فریاد گفت:
_ یلدا هم زندگیِ من بود، خونواده ی من بود اما ازم گرفتنش!
_ خب تقصیر من چیه؟ من چه گناهی دارم؟
_ تو باید جاش رو بگیری!
گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عجز گفتم:
_ خب تو هم که داری من رو از خونواده ام میگیری!
_ برام مهم نیست
_ توروخدا، تو رو جون یلدات بذار برم
پوزخندی زد و مثل دیوونه ها سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ یلدا دیگه جون نداره، مُرده، یلدا مُرده!
۱۱.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲