تک پارتی جیمینـــ
از هفت آسمون گذر کرد، بخاطر فهمیدن خبری مهم...هیچکس چیزی نمیدونست...اتفاق جدیدی افتاده بود...کنجکاو، سمت دروازده ی بهشت میره...
_کسی اینجا هست؟!
صداهای اشنایی میشنوه...حتما بقیه فرشته ها بودن...ب طرف جمعیت فرشته ها میره و بدون درنگ مثل بقیشون میشینه...
_چه اتفاقی افتاده؟!...
از لابه لای صداهاشون چیزهای کمی تشخیص داد..."خدا با هممون کار داره...درمورد موجودات جدیدیه ک خلق کرده...انسان ها..."
با شنیدن اسم انسان ها، مو ب تنش سیخ شد...همونایی ک باعث حال و روز الانشن؟!...همونایی ک باعث شدن از قوانین هفت اسمون رد ش و عاشق انسان ش؟...اونها موجوداتی بی احساس، بی رحم، و حتی ب موقعش سواستفاده گر ماهری بودن...چ چیزی دارن ک برای همه مهمترینن؟!...توی فکر هاش عمیق غرق شده بود ک با صدای بلندی از جاش پرید...
"اینها انسان هایی ان ک براشون هفت شبانه روز زحمت کشیده شده...کسایی ک قراره دنیای جدیدی و اداره کنن...باهاشون آشنایی کاملی دارین، مخصوصا تو، جیمین..."
با یاداوری تمام خاطرات بدش از انسانها، بغض عجیبی توی چشمهاش جمع شد...اون ک گناه نکرده بود...اون فقط مجنون کسی شد ک هیچوقت قرار نبود داشته باشتش...انقدر پیش رفت تا انسان رو ب قتل رسوندن...یعنی انقدر عاشق شدن بد بود؟...ب گفته ی خودشون نباید انسانها فرشته هارو ببینن...
"الان، همه ی ما جمع شدیم تا بهشون خوش امد بگیم...پس همگی ب انسانها، موجوداتی با دنیای متفاوت، تعظیم کنین..."
نگاهی ب پایین انداخت...باید ب قاتل ات تعظیم میکرد؟...باید ب همونی تعظیم میکرد ک بیرحمانه ات و بخاطر عاشق شدن کشت؟...ن ن ن ن...اون هیچوقت همچین کاری نمیکنه...
همهی فرشته ها، ب انسانها تعظیم کردن، ب غیر از ی نفر...درسته، ب غیر از جیمین...
"ما همه منتظریم جیمین..."
_من هیچوقت ب پست فدرتهایی مثل این انسان بیرحم، تعظیم نمیکنم...اون ات من و کشت...چطور میتونم مقابلش زانو بزنم؟!...
جیمین قاطعانه صحبت میکرد...از حرفهاش مطمعن بود...عاقبت کارهاش و میدونست، ولی ات براش از همه چیز با ارزش تر بود...
"شانس اخرته...تعظیم کن جیمین..."
_هیچوقت همچین کار احمقانه ای نمیکنم...
دیگه هیچ صدایی نیومد...فقط صدای پرت شدن جیمین، از هفت اسمون بود...ات ارزششو داشت؟...قطعا داشت...
_کسی اینجا هست؟!
صداهای اشنایی میشنوه...حتما بقیه فرشته ها بودن...ب طرف جمعیت فرشته ها میره و بدون درنگ مثل بقیشون میشینه...
_چه اتفاقی افتاده؟!...
از لابه لای صداهاشون چیزهای کمی تشخیص داد..."خدا با هممون کار داره...درمورد موجودات جدیدیه ک خلق کرده...انسان ها..."
با شنیدن اسم انسان ها، مو ب تنش سیخ شد...همونایی ک باعث حال و روز الانشن؟!...همونایی ک باعث شدن از قوانین هفت اسمون رد ش و عاشق انسان ش؟...اونها موجوداتی بی احساس، بی رحم، و حتی ب موقعش سواستفاده گر ماهری بودن...چ چیزی دارن ک برای همه مهمترینن؟!...توی فکر هاش عمیق غرق شده بود ک با صدای بلندی از جاش پرید...
"اینها انسان هایی ان ک براشون هفت شبانه روز زحمت کشیده شده...کسایی ک قراره دنیای جدیدی و اداره کنن...باهاشون آشنایی کاملی دارین، مخصوصا تو، جیمین..."
با یاداوری تمام خاطرات بدش از انسانها، بغض عجیبی توی چشمهاش جمع شد...اون ک گناه نکرده بود...اون فقط مجنون کسی شد ک هیچوقت قرار نبود داشته باشتش...انقدر پیش رفت تا انسان رو ب قتل رسوندن...یعنی انقدر عاشق شدن بد بود؟...ب گفته ی خودشون نباید انسانها فرشته هارو ببینن...
"الان، همه ی ما جمع شدیم تا بهشون خوش امد بگیم...پس همگی ب انسانها، موجوداتی با دنیای متفاوت، تعظیم کنین..."
نگاهی ب پایین انداخت...باید ب قاتل ات تعظیم میکرد؟...باید ب همونی تعظیم میکرد ک بیرحمانه ات و بخاطر عاشق شدن کشت؟...ن ن ن ن...اون هیچوقت همچین کاری نمیکنه...
همهی فرشته ها، ب انسانها تعظیم کردن، ب غیر از ی نفر...درسته، ب غیر از جیمین...
"ما همه منتظریم جیمین..."
_من هیچوقت ب پست فدرتهایی مثل این انسان بیرحم، تعظیم نمیکنم...اون ات من و کشت...چطور میتونم مقابلش زانو بزنم؟!...
جیمین قاطعانه صحبت میکرد...از حرفهاش مطمعن بود...عاقبت کارهاش و میدونست، ولی ات براش از همه چیز با ارزش تر بود...
"شانس اخرته...تعظیم کن جیمین..."
_هیچوقت همچین کار احمقانه ای نمیکنم...
دیگه هیچ صدایی نیومد...فقط صدای پرت شدن جیمین، از هفت اسمون بود...ات ارزششو داشت؟...قطعا داشت...
۳۴.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.