تک پارتی تهیونگـــ
گوشش از صداهای اطراف سوت میکشید...همه چیش نابود شد، همه چیش...هرلحظه، با هر بمبی ک اطراف میترکید، خطر مرگشون بیشتر بود...درسته همه درحال جیغ و داد کردن بودن، ولی اون فقط دنبال ی نفر بود...توی این شرایط نمیتونست بدون اون باشه...هر لحظه امکان داشت بمیرن..."مرگ بدون اون؟ امکان پذیر نیست..."...مینی بوس سرباز ها، دونه دونه ب شهرها میومدن...چشمهاش دنبالش میچرخید...داخل تک تک مینی بوس هارو گشت، تا رسید ب اخریش...
با ارامش نشسته بود و روزنامه ی اتفاقات اخیر و میخوند...انگار ن انگار هر لحظه ادم های بیشتری جونشون و از دست میدادن...
_تهیونگا...بلندشو، باید بریم...
تهیونگ با شنیدن صدای ات، تازه ب خودش اومد...بعد از ماهها دوری، توی همچین وضعیتی دیدتش...بدون معطلی محکم بغلش کرد...عجیبه، الان موقع ی بغل کردنه؟...همین ک چند موشک، دقیقا با ساختمون اواره ی بقل مینی بوس برخورد کرد، صبر ات تموم شد...خب هرچی باشه اون ی زن بود...ضعیف نبود، ولی تو این شرایط وقتی مردها فریاد میزنن و برای خانوادشون زجه میزنن نباید از زنها انتظار سکوت داشت...شروع کرد ب گریه کردن...نمیخواست بمیره...ن اینکه ب دنیا وابسته باشه، فقط نمیخواست تهیونگ و ترک کنه...از کجا معلوم تو اون دنیا همو ملاقات کنن؟!...
تهیونگ ک تا الان فکر میکرد ات خیالش راحته و قند تو دلش تکون نخورده، با دیدن گریه هاش چشماش چهارتا شد...بعد از بوسیدن جای اشکهاش، با صدایی مطمعن حرف زد...
_تا وقتی من اینجام هیچی نمیشه!!...من تا اخرین لحظه ازت مراقبت میکنم، دختر کوچولوم...!
با ترکیدن مینی بوس بقلی، تهیونگ با نهایت سرعت، ات و بغل کرد و سمت اوار ترین جای ممکن رفت...اونجا امنیتش بیشتر بود تا جاهای سالم...چادری از روی زمین برداشت و باهاش جلوشون و پوشوند...نمیخواست ات چیزهایی ببینه ک بترسه...نمیخواست ب ات نشون بده خودشم ترسیده...ات فقط تهیونگ و داشت...تنها امیدی بود ک براش موند، چطور تهیونگ میتونست ناامیدش کنه؟...بعد از وصل کردن پارچه ب اوار های روبه روشون، بالاخره کنار ات میشینه و محکم بغلش میکنه...
_بهت قول میدم هیچی نمیشه اتی من...!
اونها نمیدونستن جایی ک توش پناه گرفتن، مقصد بعدیه موشک ها بود...همونطور ک تهیونگ توی گوش ات حرفهایی میزد تا از ترسش کم کنه، با شنیدن صدای موشکهایی ک با سرعت ب سمتشون میاد، برای یک لحظه نفس کشیدن یادش رفت...
_چشماتو ببند...
بعد از حرفش شروع کرد ب بوسیدن ات...
یک
دو
سه
+ولی من نمیخوام بمیرم تهیونگ...:)))
واقعیتش دلم کباب شد🗿💔
با ارامش نشسته بود و روزنامه ی اتفاقات اخیر و میخوند...انگار ن انگار هر لحظه ادم های بیشتری جونشون و از دست میدادن...
_تهیونگا...بلندشو، باید بریم...
تهیونگ با شنیدن صدای ات، تازه ب خودش اومد...بعد از ماهها دوری، توی همچین وضعیتی دیدتش...بدون معطلی محکم بغلش کرد...عجیبه، الان موقع ی بغل کردنه؟...همین ک چند موشک، دقیقا با ساختمون اواره ی بقل مینی بوس برخورد کرد، صبر ات تموم شد...خب هرچی باشه اون ی زن بود...ضعیف نبود، ولی تو این شرایط وقتی مردها فریاد میزنن و برای خانوادشون زجه میزنن نباید از زنها انتظار سکوت داشت...شروع کرد ب گریه کردن...نمیخواست بمیره...ن اینکه ب دنیا وابسته باشه، فقط نمیخواست تهیونگ و ترک کنه...از کجا معلوم تو اون دنیا همو ملاقات کنن؟!...
تهیونگ ک تا الان فکر میکرد ات خیالش راحته و قند تو دلش تکون نخورده، با دیدن گریه هاش چشماش چهارتا شد...بعد از بوسیدن جای اشکهاش، با صدایی مطمعن حرف زد...
_تا وقتی من اینجام هیچی نمیشه!!...من تا اخرین لحظه ازت مراقبت میکنم، دختر کوچولوم...!
با ترکیدن مینی بوس بقلی، تهیونگ با نهایت سرعت، ات و بغل کرد و سمت اوار ترین جای ممکن رفت...اونجا امنیتش بیشتر بود تا جاهای سالم...چادری از روی زمین برداشت و باهاش جلوشون و پوشوند...نمیخواست ات چیزهایی ببینه ک بترسه...نمیخواست ب ات نشون بده خودشم ترسیده...ات فقط تهیونگ و داشت...تنها امیدی بود ک براش موند، چطور تهیونگ میتونست ناامیدش کنه؟...بعد از وصل کردن پارچه ب اوار های روبه روشون، بالاخره کنار ات میشینه و محکم بغلش میکنه...
_بهت قول میدم هیچی نمیشه اتی من...!
اونها نمیدونستن جایی ک توش پناه گرفتن، مقصد بعدیه موشک ها بود...همونطور ک تهیونگ توی گوش ات حرفهایی میزد تا از ترسش کم کنه، با شنیدن صدای موشکهایی ک با سرعت ب سمتشون میاد، برای یک لحظه نفس کشیدن یادش رفت...
_چشماتو ببند...
بعد از حرفش شروع کرد ب بوسیدن ات...
یک
دو
سه
+ولی من نمیخوام بمیرم تهیونگ...:)))
واقعیتش دلم کباب شد🗿💔
۴۱.۵k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.