یک بغل آرامش
میدونید من یه چیزو فهمیدم...
یه وقتایی تنها چیزی که یارجان نیاز داشت یه بغل آرامش بود...
وقتی شروع میکرد به غر زدن...
وقتی میگفت خسته ام...
وقتی میزد زیر همه چیز تو کار...
اون وقتایی که میزد به سرش همه چیز رو رها کنه و بره یه جای دور...
من لازم نبود حتما ببینمش تا بفهمم خسته است...
حتی لازم نبود بگه که خسته است...
حتی استیکر نیاز نبود...
من میتونستم تمام احساسش رو از پشت واژه های مختصر توی پیاماش حس کنم...
راستش اینجور وقتا میدونستم نه حرفای من آرومش میکنه و نه راه حل بهش میده...
اون حرفا رو میزدم چون معتقد بودم رفاقت پایه و اساس زندگیه...
اما میدونستم تنها چیزی که الان نیاز داره یه آغوش امن و دوتا استکان چایی زعفرونی و یه تیکه نبات آستان قدسه...
میدونستم تنها چیزی که میتونه خستگیاشو بگیره دوتا دست مهربونه که دستای مردونه اش رو بگیره و بگه:
یارجان! خستگیات به جونم...
بعد محکم بغلش کنه و بگه:
من تا تهش کنارتم...
بیا خستگیاتو بده به من و من به جاش یه استکان چایی زعفرونی میدم بهت...
معامله خوبیه. نه؟
#الهام_جعفری
#ممنوعه
یه وقتایی تنها چیزی که یارجان نیاز داشت یه بغل آرامش بود...
وقتی شروع میکرد به غر زدن...
وقتی میگفت خسته ام...
وقتی میزد زیر همه چیز تو کار...
اون وقتایی که میزد به سرش همه چیز رو رها کنه و بره یه جای دور...
من لازم نبود حتما ببینمش تا بفهمم خسته است...
حتی لازم نبود بگه که خسته است...
حتی استیکر نیاز نبود...
من میتونستم تمام احساسش رو از پشت واژه های مختصر توی پیاماش حس کنم...
راستش اینجور وقتا میدونستم نه حرفای من آرومش میکنه و نه راه حل بهش میده...
اون حرفا رو میزدم چون معتقد بودم رفاقت پایه و اساس زندگیه...
اما میدونستم تنها چیزی که الان نیاز داره یه آغوش امن و دوتا استکان چایی زعفرونی و یه تیکه نبات آستان قدسه...
میدونستم تنها چیزی که میتونه خستگیاشو بگیره دوتا دست مهربونه که دستای مردونه اش رو بگیره و بگه:
یارجان! خستگیات به جونم...
بعد محکم بغلش کنه و بگه:
من تا تهش کنارتم...
بیا خستگیاتو بده به من و من به جاش یه استکان چایی زعفرونی میدم بهت...
معامله خوبیه. نه؟
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۴.۱k
۰۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.