پارانویا
پارانویا
p⁵
یونگی ویو
دماغم ترک خورده بود....... زیر چشمم کبود بود....... لبم پاره شده بود....... سرم هشت تا بخیه خورده بود....... از درد داشتم میمردم...... لعنتی دستش خیلی سنگین بود
از وقتی ا.ت اومده بود پیشمون اونو عین خواهر نداشتش میدونست
یک ساعتی بود که داشت از دماغم همینجوری خون میرفت...... چشمام گاهی اوقات سیاهی میرفت....... جین بهم گفته بود که ا.ت به خون نیاز داره و تنها کسی که میتونه بهش خون بده تهیونگ بود که اونم جونگ کوک رو برده بود خونه
فکر و خیال داشت منو میکشت....... اگه ا.ت با منم دیگه حرف نزنه چی؟؟؟
صددرصد اونموقع میمیرم.......
صدای جونگ کوک اومد که داشت داد بیداد میکرد که چرا زودتر بهش نگفتن که ا.ت به خون نیاز داره
صدای بلند باز شدن در اومد، به در نگاه کردم، جونگ کوک بود، از شدت ترس خودمو کشیدم عقب....
کوک:هیونگ....... من معذرت میخوام....... نباید اینکارو میکردم*بغض ولی سعی داره نشون نده*
یونگی:اخخخخ لعنتی،مثل ا.ت دستت سنگینه، الان به کمپانی چی بگم؟؟؟
کوک:متاسفم*یه قطره اشک*
یونگی:اوه مکنه کوچولومون ناراحته...... عب نداره من مقصر بودم بیا*اشاره به صندلی کنارش*
کوک:«روم نمیشد تو روش نگاه کنم، با دیدن دستمال زیر دماغش میخواستم سرمو بکوبم به دیوار، با بغض رفتم رو صندلی کنارش»ه..... هیونگ من.... من متاسفم*شکستن بغض و گریه شدید*
یونگی:آیگوووووو کوچولو گریه نکن*نوازش کردن و پاک کردن اشک هاش*
جوری اشک میریخت که اگر ا.ت بود باهاش حرف میزد
یونگی:من خوبم گریه نکن، ا.ت هم حالش خوبه*بغض*
کوک:هیونگ...... اگه ا.ت باهات حرف نزنه چی؟؟؟؟ اگه بگه تو برادر من نیستی...... من با کی شوخی کنم...... کی منو بزنه بگه (ادم باش) هیونگ من نمیخوام..... نمیخوام که اینجوری رابطه ی تو و ا.ت تموم شه...... اگه ا.ت دوباره بره پیش پدر مادرت چی؟؟؟؟ *گریه خیلی شدید*
ادامه دارد.....
p⁵
یونگی ویو
دماغم ترک خورده بود....... زیر چشمم کبود بود....... لبم پاره شده بود....... سرم هشت تا بخیه خورده بود....... از درد داشتم میمردم...... لعنتی دستش خیلی سنگین بود
از وقتی ا.ت اومده بود پیشمون اونو عین خواهر نداشتش میدونست
یک ساعتی بود که داشت از دماغم همینجوری خون میرفت...... چشمام گاهی اوقات سیاهی میرفت....... جین بهم گفته بود که ا.ت به خون نیاز داره و تنها کسی که میتونه بهش خون بده تهیونگ بود که اونم جونگ کوک رو برده بود خونه
فکر و خیال داشت منو میکشت....... اگه ا.ت با منم دیگه حرف نزنه چی؟؟؟
صددرصد اونموقع میمیرم.......
صدای جونگ کوک اومد که داشت داد بیداد میکرد که چرا زودتر بهش نگفتن که ا.ت به خون نیاز داره
صدای بلند باز شدن در اومد، به در نگاه کردم، جونگ کوک بود، از شدت ترس خودمو کشیدم عقب....
کوک:هیونگ....... من معذرت میخوام....... نباید اینکارو میکردم*بغض ولی سعی داره نشون نده*
یونگی:اخخخخ لعنتی،مثل ا.ت دستت سنگینه، الان به کمپانی چی بگم؟؟؟
کوک:متاسفم*یه قطره اشک*
یونگی:اوه مکنه کوچولومون ناراحته...... عب نداره من مقصر بودم بیا*اشاره به صندلی کنارش*
کوک:«روم نمیشد تو روش نگاه کنم، با دیدن دستمال زیر دماغش میخواستم سرمو بکوبم به دیوار، با بغض رفتم رو صندلی کنارش»ه..... هیونگ من.... من متاسفم*شکستن بغض و گریه شدید*
یونگی:آیگوووووو کوچولو گریه نکن*نوازش کردن و پاک کردن اشک هاش*
جوری اشک میریخت که اگر ا.ت بود باهاش حرف میزد
یونگی:من خوبم گریه نکن، ا.ت هم حالش خوبه*بغض*
کوک:هیونگ...... اگه ا.ت باهات حرف نزنه چی؟؟؟؟ اگه بگه تو برادر من نیستی...... من با کی شوخی کنم...... کی منو بزنه بگه (ادم باش) هیونگ من نمیخوام..... نمیخوام که اینجوری رابطه ی تو و ا.ت تموم شه...... اگه ا.ت دوباره بره پیش پدر مادرت چی؟؟؟؟ *گریه خیلی شدید*
ادامه دارد.....
- ۶.۳k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط