پارانویا
پارانویا
p⁶
میونجی ویو
جونگ کوک انقدر گریه کرد تا خوابش برد و یونگی رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت.........
بریم ببینیم به ا/ت تو این مدت چی گذشته
ا/ت ویو
تقریبا ² ساعت و نیمه بهوش اومدم..... از اون موقع هوسوک پیشمه........ نمیدونم چرا یونگی نمیاد.... هرموقع میپرسم همه یجوری میپیچونن
تو فکر بودم که نامجون اوپا اومد تو
نامی:ا/ت.... باید یچیزی بگم ولی هول نشو
_چ.... چی؟
نامی:خب.... چجوری بگم؟؟؟ هیونگ من نمیدونم چرا به جیمین نگفتی؟؟؟
یونگی از پشت در:بگو دیگه عین ادم، جیمین و تهیونگ جونگ کوک رو بردن خونه
_ا... اوپا*بغض*
یونگی:جونم فرشته ی من
_چرا نمیای پیشم*بغض*
یونگی:نمیتونم فدات شم
_اوپا*گریه*
یونگی ویو
تحمل گریه هاشو نداشتم، سریع افتم تو دیدم نامجون بغلش کرده و ا/ت هم با مشت های بی جونش میزد با سینش
خندم گرفت، با اینکه بهش آسیب رسیده بازم نمیتونه به کسی اسیب
یونگی:گریه نکن خوشگلم
_ا.... اوپا..... چرا سر و صورتت این شکلیه؟ *بغض*
یونگی:هیچی نیست.... فقط یه دعوای کوچولو بود
_بـ.... با کی؟؟ *کل حرفای ا/ت الان با بغضه*
یونگی:کس خاصی نبود
_*نگاه سوالی*
یونگی:با جونگ کوک
_چـ...... چرا؟؟؟
یونگی:مهم نیست
_اوپا
یونگی:جانم
_منو ببر خونه*اشکاش ریخت*
یونگی:نمیشه خوشگلم*بغلش کرد*
(نامجون تا الان داشت با دکی حرف میزد)
نامی:هیونگ دکتر گفتش ا/ت رو میتونیم مرخص کنیم
یونگی:پس..... ا/ت اگه خوبی بریم خونه
_بـ..... بریم
*تو خونه*
_ا... اوپا
یونگی:جونم فرشته
_مـ...... منو بـ..... ببخش
یونگی:چرا فرشته
_من عصبیت کردم، متاسفم
یونگی:قربونت برم من...... توعم ببخشید..... خیلی عصبی شدم*بغض شدید ولی نشون نمیده*
_اوپا..... ناراحت نباش
یونگی:میدونی چرا جونگ کوک با تهیونگ و جیمین زود تر اومدن؟؟
_چرا؟؟ *سرشو خیلی کیوت خم میکنه*
یونگی:چون باهاش دعوام شد ناراحت بود.........اومد پیشم انقدر گریه کرد که خوابش برد....... گریه کرد چون میترسید مثل چهار سال پیش بشی....... چون پشیمون بود.........پرید روم چون تورو عین خواهرش میبینه...... از بچگی یه خواهر میخواست ولی مامانش بعد اون ناباروری شد....... *گریه اروم که تو نفهمی*
_داداشی...... میشه بریم ناهار؟؟؟
یونگی:نه عشقم..... دکتر گفته نباید راه بری
_من میتونم
یونگی:پس بریم
*اومدن پایین*
یونگی:جونگ کوک اون صندلی رو بکش عقب
کوک:«همه با دیدن ا/ت تعجب کردیم چون نامجون هیونگ گفته بود نباید راه بره، صندلی رپ کشیدم عقب»مادمازل حالش خوبه؟؟
_هوم
هوپی:*تعجب*ا/ت شی مگه دکتر نگفت راه نرو؟؟؟
_خـ..... خوبم
+خب ناهار حاضره، ا/ت بیا اینو بخور زود خوب شی
_مرسی جین اوپا
+نوش جونت
جین ویو
ا/ت کاملا از اون موقعی که اومد تغییر کرده، اون اول از اتاق درنمیومد ولی الان با پای خودش اومده
من با نگاه اول عاشقش شدم و فقط به هوپی گفتم
ادامه دارد.......
p⁶
میونجی ویو
جونگ کوک انقدر گریه کرد تا خوابش برد و یونگی رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت.........
بریم ببینیم به ا/ت تو این مدت چی گذشته
ا/ت ویو
تقریبا ² ساعت و نیمه بهوش اومدم..... از اون موقع هوسوک پیشمه........ نمیدونم چرا یونگی نمیاد.... هرموقع میپرسم همه یجوری میپیچونن
تو فکر بودم که نامجون اوپا اومد تو
نامی:ا/ت.... باید یچیزی بگم ولی هول نشو
_چ.... چی؟
نامی:خب.... چجوری بگم؟؟؟ هیونگ من نمیدونم چرا به جیمین نگفتی؟؟؟
یونگی از پشت در:بگو دیگه عین ادم، جیمین و تهیونگ جونگ کوک رو بردن خونه
_ا... اوپا*بغض*
یونگی:جونم فرشته ی من
_چرا نمیای پیشم*بغض*
یونگی:نمیتونم فدات شم
_اوپا*گریه*
یونگی ویو
تحمل گریه هاشو نداشتم، سریع افتم تو دیدم نامجون بغلش کرده و ا/ت هم با مشت های بی جونش میزد با سینش
خندم گرفت، با اینکه بهش آسیب رسیده بازم نمیتونه به کسی اسیب
یونگی:گریه نکن خوشگلم
_ا.... اوپا..... چرا سر و صورتت این شکلیه؟ *بغض*
یونگی:هیچی نیست.... فقط یه دعوای کوچولو بود
_بـ.... با کی؟؟ *کل حرفای ا/ت الان با بغضه*
یونگی:کس خاصی نبود
_*نگاه سوالی*
یونگی:با جونگ کوک
_چـ...... چرا؟؟؟
یونگی:مهم نیست
_اوپا
یونگی:جانم
_منو ببر خونه*اشکاش ریخت*
یونگی:نمیشه خوشگلم*بغلش کرد*
(نامجون تا الان داشت با دکی حرف میزد)
نامی:هیونگ دکتر گفتش ا/ت رو میتونیم مرخص کنیم
یونگی:پس..... ا/ت اگه خوبی بریم خونه
_بـ..... بریم
*تو خونه*
_ا... اوپا
یونگی:جونم فرشته
_مـ...... منو بـ..... ببخش
یونگی:چرا فرشته
_من عصبیت کردم، متاسفم
یونگی:قربونت برم من...... توعم ببخشید..... خیلی عصبی شدم*بغض شدید ولی نشون نمیده*
_اوپا..... ناراحت نباش
یونگی:میدونی چرا جونگ کوک با تهیونگ و جیمین زود تر اومدن؟؟
_چرا؟؟ *سرشو خیلی کیوت خم میکنه*
یونگی:چون باهاش دعوام شد ناراحت بود.........اومد پیشم انقدر گریه کرد که خوابش برد....... گریه کرد چون میترسید مثل چهار سال پیش بشی....... چون پشیمون بود.........پرید روم چون تورو عین خواهرش میبینه...... از بچگی یه خواهر میخواست ولی مامانش بعد اون ناباروری شد....... *گریه اروم که تو نفهمی*
_داداشی...... میشه بریم ناهار؟؟؟
یونگی:نه عشقم..... دکتر گفته نباید راه بری
_من میتونم
یونگی:پس بریم
*اومدن پایین*
یونگی:جونگ کوک اون صندلی رو بکش عقب
کوک:«همه با دیدن ا/ت تعجب کردیم چون نامجون هیونگ گفته بود نباید راه بره، صندلی رپ کشیدم عقب»مادمازل حالش خوبه؟؟
_هوم
هوپی:*تعجب*ا/ت شی مگه دکتر نگفت راه نرو؟؟؟
_خـ..... خوبم
+خب ناهار حاضره، ا/ت بیا اینو بخور زود خوب شی
_مرسی جین اوپا
+نوش جونت
جین ویو
ا/ت کاملا از اون موقعی که اومد تغییر کرده، اون اول از اتاق درنمیومد ولی الان با پای خودش اومده
من با نگاه اول عاشقش شدم و فقط به هوپی گفتم
ادامه دارد.......
- ۴.۸k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط