shadows murderer:قاتل سایه ها
shadows murderer:قاتل سایه ها
part:34
لیسا: ت...تو داری چیکار میکنی؟
جونگ کوک: ل...لیسا
لیسا: شک کرده بودم که یه کاسه ای زیر نیم کاسته اما باور نکردم...تا اینکه امشب با چشمای خودم دیدم
جونگ کوک: من...
لیسا: فکر کردی با داشتن اون برگه ها میتونی آزاد باشی و مثل یه آدم عادی زندگی کنی؟...نه جناب جئون این غلطه. کسی که میتونه بهت آزادی بده منم...فقط من، اونا فقط یه مشت کاغذ پارس
جونگ کوک نمیتونست چیزی بگه و فقط گاهی نگاهش رو به لیسا میداد که لیسا ادامه داد: فکر میکردم توهم میتونی درست زندگی کنی اما مثل اینکه پست بودن تو خونته...من بهت اعتماد کردم، تو چطور میتونی انقدر بی وجدان باشی؟ (یکم بلند)
جونگ کوک: تو یکی از وجدان حرف نزن که حالمو بهم میزنی (داد)
جونگ کوک: فکر میکنی این انتخاب خودم بود؟ نه خانم مانوبان...این چیزیه که تو ساختی. تو از من یه قاتل پست ساختی...تو زندگیمو تار کردی و مجبورم کردی آدم بکشم...تو حتی به من اجازه ندادی برای یک دقیقه شادی واقعی رو تجربه کنم...تو از من همچین آدمی ساختی و حالا میگی که بی وجدان و پستم؟ (با داد)
جونگ کوک: اگه بحث وجدانه تو از منم بی وجدان تر و پست تری...قاتل واقعی تویی
لیسا فقط با چشمای پر از اشک به جونگ کوک خیره شده بود که جونگ کوک دوباره ادامه داد: اینجوری نگام نکن لعنتی (عربده) باعث میشی احساس ضعف کنم (بغض)
اشکای لیسا آروم آروم شروع به ریختن کردن. به سختی سعی میکرد سرپا وایسته.
جونگ کوک تمام برگه هارو جلوی پای لیسا پرت کرد و گفت: ای کاش میشد دیگه نبینمت خانم مانوبان
و بعد از اونجا میره. لیسا دیگه طاقت نمیاره و روی زمین میوفته. اشکاش انگار داشتن مسابقه میدادن و صورتش خیس شده بود.
میون گریه های شدیدش فقط یه چیز میتونست بگه.
لیسا: نرو...خواهش میکنم نرو (گریه شدید)
"بیرون خونه_پیش جونگ کوک"
اشکاش رو با دستاش پس میزد. نمیتونست اون چشمای اشکی رو از ذهنش بیرون کنه، به خاطر لیسا بود که حالا عذاب وجدان ولش نمیکرد و داد زد: این چیه؟ چه بلایی سرم آوردی لعنتی؟
#فیک
#ایتزی#مامامو#بی_تی_اس#بلک_پینک#اکسو#ایستریکیدز#استرو#بی_تی_بی#اسمر_فود#بی_ال#مد_گل#مدگل#پریسا#سرنا#کیوت#جین#جیمین#تیهونگ#جونگ_کوک#نامجون#شوگا#رزی#لیسا#جنی#جیسو#چانویول#دی_و#موکبانگ#السا#انا#شاد#خنده#مستر#جهیزیه
part:34
لیسا: ت...تو داری چیکار میکنی؟
جونگ کوک: ل...لیسا
لیسا: شک کرده بودم که یه کاسه ای زیر نیم کاسته اما باور نکردم...تا اینکه امشب با چشمای خودم دیدم
جونگ کوک: من...
لیسا: فکر کردی با داشتن اون برگه ها میتونی آزاد باشی و مثل یه آدم عادی زندگی کنی؟...نه جناب جئون این غلطه. کسی که میتونه بهت آزادی بده منم...فقط من، اونا فقط یه مشت کاغذ پارس
جونگ کوک نمیتونست چیزی بگه و فقط گاهی نگاهش رو به لیسا میداد که لیسا ادامه داد: فکر میکردم توهم میتونی درست زندگی کنی اما مثل اینکه پست بودن تو خونته...من بهت اعتماد کردم، تو چطور میتونی انقدر بی وجدان باشی؟ (یکم بلند)
جونگ کوک: تو یکی از وجدان حرف نزن که حالمو بهم میزنی (داد)
جونگ کوک: فکر میکنی این انتخاب خودم بود؟ نه خانم مانوبان...این چیزیه که تو ساختی. تو از من یه قاتل پست ساختی...تو زندگیمو تار کردی و مجبورم کردی آدم بکشم...تو حتی به من اجازه ندادی برای یک دقیقه شادی واقعی رو تجربه کنم...تو از من همچین آدمی ساختی و حالا میگی که بی وجدان و پستم؟ (با داد)
جونگ کوک: اگه بحث وجدانه تو از منم بی وجدان تر و پست تری...قاتل واقعی تویی
لیسا فقط با چشمای پر از اشک به جونگ کوک خیره شده بود که جونگ کوک دوباره ادامه داد: اینجوری نگام نکن لعنتی (عربده) باعث میشی احساس ضعف کنم (بغض)
اشکای لیسا آروم آروم شروع به ریختن کردن. به سختی سعی میکرد سرپا وایسته.
جونگ کوک تمام برگه هارو جلوی پای لیسا پرت کرد و گفت: ای کاش میشد دیگه نبینمت خانم مانوبان
و بعد از اونجا میره. لیسا دیگه طاقت نمیاره و روی زمین میوفته. اشکاش انگار داشتن مسابقه میدادن و صورتش خیس شده بود.
میون گریه های شدیدش فقط یه چیز میتونست بگه.
لیسا: نرو...خواهش میکنم نرو (گریه شدید)
"بیرون خونه_پیش جونگ کوک"
اشکاش رو با دستاش پس میزد. نمیتونست اون چشمای اشکی رو از ذهنش بیرون کنه، به خاطر لیسا بود که حالا عذاب وجدان ولش نمیکرد و داد زد: این چیه؟ چه بلایی سرم آوردی لعنتی؟
#فیک
#ایتزی#مامامو#بی_تی_اس#بلک_پینک#اکسو#ایستریکیدز#استرو#بی_تی_بی#اسمر_فود#بی_ال#مد_گل#مدگل#پریسا#سرنا#کیوت#جین#جیمین#تیهونگ#جونگ_کوک#نامجون#شوگا#رزی#لیسا#جنی#جیسو#چانویول#دی_و#موکبانگ#السا#انا#شاد#خنده#مستر#جهیزیه
۹.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.