پارت 191
#پارت_191
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
چند لحظه بعد صداش به گوش رسید
_ بیا تو
در رو باز کردم نگاهی به کل اتاقش انداختم با دیدن شراره که
رو صندلی چوبی نشسته بود در رو بستم
بهش نزدیک شدم
_ صبح بخیر
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و سرد گفت :
صبح بخیر
روبه روش ایستادم رو زانو نشستم
نگاهشو ازم گرفت و به پنجره دوخت
میدونستم ازم ناراحته ! قبول داشتم دیشب بیش از حد خودنمایی کردم
_ ازم ناراحتی ؟!
همین طور که نگاهشو به بیرون بود گفت :
نه چرا باید ناراحت باشم بالاخره زندگی خودته
_ تو چشمام نگاه کن و اینو بگو
نگاهشو دوخت به چشمام
_ چرا باید ناراحت باشم ؟ زندگی خودته و خودت باید تصمیم بگیری
_ اما حس میکنم که اشتباه راه رو رفتم
نمیدونم چی شد که یهو این حرف رو زدم ولی بعد از دیشب این حس ناخداگاه تو دلم به وجود اومد
ابرویی بالا انداخت :
یعنی میخوای بگی شک کردی ممکنه آرش بی گناه باشه ؟!
نوچی گفتم که عصبی شد
#پارت_192
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با صدای بلندی گفت :
مسخره کردی ؟!!
دستامو بالا گرفتم :
نه نه! ببین اون عکسا رو خودم دیدم و اصلا شکی ندارم که فتوشاپ باشن فقط میگم که حس میکنم یه جاهایی رو خودمم اشتباه رفتم
چشماشو ریز کرد :
اگه به خودمو خودت ثابت کنم آرش بی گناهه و خیانتکار نیست چیکار میکنی ؟!
شونه ایی بالا انداختم و متفکر گفتم :
خب ... خب اگه واقعا بی گناه باشه و اون عکسا فتوشاپ واسه به دست اوردنش هر کاری میکنم
_ غرورتو کنار میذاری ؟!
_ امم اره ...
ابرویی بالا انداخت :
اره ؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخندی زد و گفت :
بهت ثابت میکنم !
بیخیال گفتم :
اگه عکسا فتوشاپ نباشه چی ؟
شونه ایی بالا انداخت :
خب اون وقت حق رو به تو میدم
پوزخندی زدم که گفت :
ولی مطمئنم فتوشاپه !
_ اصلا عکسا رو میخوای از کجا بیاری ؟
لبخند شیطنت امیزی زد :
اون با من ...!
#پارت_193
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
چرخی زدم
که شراره گفت :
دختر تو عالی هستی امشب میترکونی
یی توجه به حرف شراره گفتم :
امشب اونم میاد ؟!
_ اره مگه میشه نباشه ! امشب اونم هست
استرس گرفته بودم شدید
نمیخواستم بازم باهاش رو به روشم ولی چاره ایی نداشتم
_ باشه
جلو اومد دستمو گرفت :
اصلا به آرش توجه نکن ، با این بی توجهی هم خودت کمتر عذاب میکشی هم آرش
_ چرا باید عذاب بکشیم ما که از هم جدا شدیم
چشم غره توپی بهم رفت
_ انقدر لجباز نباش مهسا ، بخاطر بچه تم که شده
پوزخندی زدم :
حتی اگه آرش یک خیانتکار هم نباشه من بازم پیشش برنمیگردم
و بعد بدون توجه به قیافه عصبیش خم شدم و دامن لباسمو بالا گرفتم
و از کنارش رد شدم
درسته هنوز بچه م شناسنامه نداشت
درسته بچه م بی پدر بزرگ میشد ولی خب اگه واقعا آرش بی گناه باشه من چطور پیشش برگردم ؟
چطور بازم زیر یه سقف باهاش زندگی کنم
نه نه کنار هم بودن ما غیر ممکنه !
هر چند هم که دلامون یکی باشه ...
در اتاق رو باز کردم
وارد اتاق شدم
بی توجه به دکوراسیون اتاق جلو آینه ایستادم
و دستمو سمت گوشواره هام بردم
با دیدن شخصی که پشت سرم بود ...
#پارت_194
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با دیدن شخص رو به روم گوشواره از دستم افتاد
شوکه به عقب برگشتم
نگاهش تو کل اجزای صورتم چرخید
نگاهشو از صورتم گرفت کم کم پایین اومد
بعد از برانداز کردن لباسام ابرویی بالا انداخت :
قرمز بهت میاد !!
با شنیدن صداش قلبم شروع کرد به تند تند زدن ، نفس تو سینه م حبس شد
فهمید اروم بهم نزدیک شد
از دیدنش انقدر شوکه شده بودم که جرعت هیچ کاری رو نداشتم
رو به روم ایستاد
ناخداگاه به عقب رفتم ، یک قدم جلو اومد
یک قدم عقب رفتم
انقدر عقب رفتم که خوردم به دیوار لبخند مرموزی زد
فاصله مون کمتر از 1سانتی متر بود
از شدت هیجان قلبم تند تند میزد
سرشو به جلو خم کرد تو چشمام زل زد
نگاهمو تو چشمای عسلی رنگش دوختم
بعد از چند ماه از این همه نزدیکی تمام بدنم میلرزید
نمیدونم چقدر بود که داشتیم تو چشمای هم نگاه کردیم که گفت :
چرا ؟!
گیج بهش نگاه کردم:
چی چرا ؟!
#پارت_195
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
_ چرا انقدر عذابم میدی ؟! چرا باز خودمو خودتو سمت تاریکی کشوندی ؟
اخمی کردم و پوزخندی رو لبم نشوندم :
تو خودت همه چی رو خراب کردی !
تک خنده ایی کرد :
چرا اومدی تو شرکت رقیبم ؟
نمیفهمیدم چرا یهو بحث رو عوض میکنه !!
با این حال جوابشو دادم :
برای ادامه زندگی به کار نیاز دارم !
_ به خودم میگفتی !
_ راه ما از هم جدا شد
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
چند لحظه بعد صداش به گوش رسید
_ بیا تو
در رو باز کردم نگاهی به کل اتاقش انداختم با دیدن شراره که
رو صندلی چوبی نشسته بود در رو بستم
بهش نزدیک شدم
_ صبح بخیر
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و سرد گفت :
صبح بخیر
روبه روش ایستادم رو زانو نشستم
نگاهشو ازم گرفت و به پنجره دوخت
میدونستم ازم ناراحته ! قبول داشتم دیشب بیش از حد خودنمایی کردم
_ ازم ناراحتی ؟!
همین طور که نگاهشو به بیرون بود گفت :
نه چرا باید ناراحت باشم بالاخره زندگی خودته
_ تو چشمام نگاه کن و اینو بگو
نگاهشو دوخت به چشمام
_ چرا باید ناراحت باشم ؟ زندگی خودته و خودت باید تصمیم بگیری
_ اما حس میکنم که اشتباه راه رو رفتم
نمیدونم چی شد که یهو این حرف رو زدم ولی بعد از دیشب این حس ناخداگاه تو دلم به وجود اومد
ابرویی بالا انداخت :
یعنی میخوای بگی شک کردی ممکنه آرش بی گناه باشه ؟!
نوچی گفتم که عصبی شد
#پارت_192
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با صدای بلندی گفت :
مسخره کردی ؟!!
دستامو بالا گرفتم :
نه نه! ببین اون عکسا رو خودم دیدم و اصلا شکی ندارم که فتوشاپ باشن فقط میگم که حس میکنم یه جاهایی رو خودمم اشتباه رفتم
چشماشو ریز کرد :
اگه به خودمو خودت ثابت کنم آرش بی گناهه و خیانتکار نیست چیکار میکنی ؟!
شونه ایی بالا انداختم و متفکر گفتم :
خب ... خب اگه واقعا بی گناه باشه و اون عکسا فتوشاپ واسه به دست اوردنش هر کاری میکنم
_ غرورتو کنار میذاری ؟!
_ امم اره ...
ابرویی بالا انداخت :
اره ؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخندی زد و گفت :
بهت ثابت میکنم !
بیخیال گفتم :
اگه عکسا فتوشاپ نباشه چی ؟
شونه ایی بالا انداخت :
خب اون وقت حق رو به تو میدم
پوزخندی زدم که گفت :
ولی مطمئنم فتوشاپه !
_ اصلا عکسا رو میخوای از کجا بیاری ؟
لبخند شیطنت امیزی زد :
اون با من ...!
#پارت_193
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
چرخی زدم
که شراره گفت :
دختر تو عالی هستی امشب میترکونی
یی توجه به حرف شراره گفتم :
امشب اونم میاد ؟!
_ اره مگه میشه نباشه ! امشب اونم هست
استرس گرفته بودم شدید
نمیخواستم بازم باهاش رو به روشم ولی چاره ایی نداشتم
_ باشه
جلو اومد دستمو گرفت :
اصلا به آرش توجه نکن ، با این بی توجهی هم خودت کمتر عذاب میکشی هم آرش
_ چرا باید عذاب بکشیم ما که از هم جدا شدیم
چشم غره توپی بهم رفت
_ انقدر لجباز نباش مهسا ، بخاطر بچه تم که شده
پوزخندی زدم :
حتی اگه آرش یک خیانتکار هم نباشه من بازم پیشش برنمیگردم
و بعد بدون توجه به قیافه عصبیش خم شدم و دامن لباسمو بالا گرفتم
و از کنارش رد شدم
درسته هنوز بچه م شناسنامه نداشت
درسته بچه م بی پدر بزرگ میشد ولی خب اگه واقعا آرش بی گناه باشه من چطور پیشش برگردم ؟
چطور بازم زیر یه سقف باهاش زندگی کنم
نه نه کنار هم بودن ما غیر ممکنه !
هر چند هم که دلامون یکی باشه ...
در اتاق رو باز کردم
وارد اتاق شدم
بی توجه به دکوراسیون اتاق جلو آینه ایستادم
و دستمو سمت گوشواره هام بردم
با دیدن شخصی که پشت سرم بود ...
#پارت_194
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با دیدن شخص رو به روم گوشواره از دستم افتاد
شوکه به عقب برگشتم
نگاهش تو کل اجزای صورتم چرخید
نگاهشو از صورتم گرفت کم کم پایین اومد
بعد از برانداز کردن لباسام ابرویی بالا انداخت :
قرمز بهت میاد !!
با شنیدن صداش قلبم شروع کرد به تند تند زدن ، نفس تو سینه م حبس شد
فهمید اروم بهم نزدیک شد
از دیدنش انقدر شوکه شده بودم که جرعت هیچ کاری رو نداشتم
رو به روم ایستاد
ناخداگاه به عقب رفتم ، یک قدم جلو اومد
یک قدم عقب رفتم
انقدر عقب رفتم که خوردم به دیوار لبخند مرموزی زد
فاصله مون کمتر از 1سانتی متر بود
از شدت هیجان قلبم تند تند میزد
سرشو به جلو خم کرد تو چشمام زل زد
نگاهمو تو چشمای عسلی رنگش دوختم
بعد از چند ماه از این همه نزدیکی تمام بدنم میلرزید
نمیدونم چقدر بود که داشتیم تو چشمای هم نگاه کردیم که گفت :
چرا ؟!
گیج بهش نگاه کردم:
چی چرا ؟!
#پارت_195
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
_ چرا انقدر عذابم میدی ؟! چرا باز خودمو خودتو سمت تاریکی کشوندی ؟
اخمی کردم و پوزخندی رو لبم نشوندم :
تو خودت همه چی رو خراب کردی !
تک خنده ایی کرد :
چرا اومدی تو شرکت رقیبم ؟
نمیفهمیدم چرا یهو بحث رو عوض میکنه !!
با این حال جوابشو دادم :
برای ادامه زندگی به کار نیاز دارم !
_ به خودم میگفتی !
_ راه ما از هم جدا شد
۴۵۴.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.