Part

#Part50


#هلیا
وارد آلاچیق شدم و مشروب روی لباسمو تکوندم ...
توی حیاط به اون بزرگی شروع کردم به قدم زدن تا حوصله ام سر نره
دختر و پسرای زیادی در حال لاس زدن با هم دیکه بودن و فک کنم تنها آدمای پاک این جمعیت منو یاشار بودیم که دور این جریانا نبودیم ...
چقدر یهویی شد ...
سر اینکه حرفاشونو شنیدم الان باید پامو تو همچین کثافتی بزارم
یکی قاتله
یکی مافیا روس
اون‌یکی بزرگترین مافیای کوک عه ....
بعد ابن وسط یه دانشجو که از شهرستان اومده یعنی من باید اینجا باشه ...
هعی چه زندگی گندی ...!
#یاشار
با صدای شکستن چیزی دست از صحبت کردن برداشتمو به عقب برگشتم ...
پسری که قرار بود مشروبمو بیاره
تقریبا افتاده بود و جام شکسته بود ...
بعد جمع کردن شیشه خورده ها اومد سمتمو
با التماس گفت :
- ببخشید آقا جون مادرتون ببخشید
از عمد نبود
اون خانومه یهو دووید سمتم من افتادم من ...
- باشه دیگه برو ! اشکال نداره
- ممنون ممنون
صحبتای اصلی منو فرهادو ساعد تمام شد و
دیدگاه ها (۳)

#Part49- هع باید با محیط آشنایی ! والا این محیطی که تو میگی...

#Part48#سهیل 8شب- کافیه سهیل من باید برم !خیلی هم دیر کردم -...

پارت ۲

پارت ۴ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط