پارت بیستم
#پارت_بیستم
تعجب نکردم.انتظار این حرفو داشتم.خب من یه غریبه بودم که حتی نمی دونست کیه و از کجا اومده.چه برسه به این خونواده که فقط منو پیدا کردن اونقدری لطف داشتن که منو بیمارستان بردن و هزینه هارو تقبل کردند.سر به زیر انداختم و با انگشتام بازی کرذم
_بله حتما...و خیلی ممنون که هزینه بیمارستان رو پرداخت کردید.هر وقت که تونستم برش می گردونم.بازم ممنون خیلی لطف کردین.من امشب ازینجا میرم.
جرعه ای از قهوشو خورد و همچنان به بیرون خیره موند.کمی عصامو جابجا کردم و لنگ لنگان از پله ها پایین اومدم.
رزمهر داشت اهنگ کودکانه ای رو می خوند و کیان و رزمهر هم براش دست میزدند.لحظه ای فقط لحظه ای به این خواهر و برادر حسودیم شد.روژان که چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و کیان هم پشت سرش از جا بلند شد
_چیشد؟
چهره گرفته منو که دید پی به ماجرا برد.کیان به سمت پله ها رفت و گفت
_من باهاش حرف میزنم
_نه
هر دو به من خیره شدند.محکم و قاطع گفتم
_ممنون که منو به بیمارستان رسوندین ولی...من دیگه زحمتو کم میکنم.فقط اگه میشه...
رو به کیان ادامه دادم
_اگه میشه من رو به یه مسافرخونه ای جایی برسونید یا زنگ بزنید آژانس چون من جایی رو نمیشناسم.
کیان عصبانی گفت
_چی داری میگی تو؟تو حتی اسمتم نمی دونی!یه نگا به پات بنداز...چطوری میخای خونوادتو پیدا کنی؟
می دونستم...همه اینا رو میدونستم...ولی چاره ای نداشتم من فقط سربارشون بودم
تعجب نکردم.انتظار این حرفو داشتم.خب من یه غریبه بودم که حتی نمی دونست کیه و از کجا اومده.چه برسه به این خونواده که فقط منو پیدا کردن اونقدری لطف داشتن که منو بیمارستان بردن و هزینه هارو تقبل کردند.سر به زیر انداختم و با انگشتام بازی کرذم
_بله حتما...و خیلی ممنون که هزینه بیمارستان رو پرداخت کردید.هر وقت که تونستم برش می گردونم.بازم ممنون خیلی لطف کردین.من امشب ازینجا میرم.
جرعه ای از قهوشو خورد و همچنان به بیرون خیره موند.کمی عصامو جابجا کردم و لنگ لنگان از پله ها پایین اومدم.
رزمهر داشت اهنگ کودکانه ای رو می خوند و کیان و رزمهر هم براش دست میزدند.لحظه ای فقط لحظه ای به این خواهر و برادر حسودیم شد.روژان که چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و کیان هم پشت سرش از جا بلند شد
_چیشد؟
چهره گرفته منو که دید پی به ماجرا برد.کیان به سمت پله ها رفت و گفت
_من باهاش حرف میزنم
_نه
هر دو به من خیره شدند.محکم و قاطع گفتم
_ممنون که منو به بیمارستان رسوندین ولی...من دیگه زحمتو کم میکنم.فقط اگه میشه...
رو به کیان ادامه دادم
_اگه میشه من رو به یه مسافرخونه ای جایی برسونید یا زنگ بزنید آژانس چون من جایی رو نمیشناسم.
کیان عصبانی گفت
_چی داری میگی تو؟تو حتی اسمتم نمی دونی!یه نگا به پات بنداز...چطوری میخای خونوادتو پیدا کنی؟
می دونستم...همه اینا رو میدونستم...ولی چاره ای نداشتم من فقط سربارشون بودم
۸۸۵
۰۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.