پارت بیست یکم
#پارت_بیست_یکم
ساعات پارت گذاری 12تا14 و 20 تا 22
_درسته ولی...من به خانوم مفتخر حق می دم.شما...
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_ینی من خودم خودمو نمیشناسم چه برسه به شما ها که فقط منو از ناکجا اباد پیدا کردین
_تاله میخوای بری ججا؟
لبخندی به صدای مهربونش زدم
_میخام برم...
بغض لعنتی رو به سختی قورت دادم
_میخوام برم حونمون عزیز دلم
_چرا؟اینجارو دوس نداری؟اگه نری دُل میدم رو گچ پات نداشی بتشم
روژان اما سکوت کرده بود.شاید اون هم با مادرش موافق بود.نباید یه غریبه رو تو خونه نگه داشت.
چند لحظه ای به سکوت گذشت که صدای تق تق کفشی سکوت رو شکست
_می تونی بمونی...
رزمهر دستی از خوشحالی به هم کوبید و روژان متعجب به مادرش خیره شد و من...
_البته..فقط تا زمانی که پات از گچ دربیاد...بعدش باید بری
_ممنون از لطفتون من همین امشب...
_نشنیدی چی گفتم؟
انقدر محکم گفت که نتونستم چیزی بگم.کیان دهن بسته گفت
_بگو باشه وگرنه اون عصا رو میکنه تو حلقت
لبخندی زدم و گفتم
_بازم ممنون نمیدونم چی باید بگم
معلوم بود همه خیلی از مادرشون حساب میبردن.
★٭★
تو اتاقی که روژان بهم نشون داده بود نشسته بودم و اطرافو نگاه میکردم.حس میکردم بهم اعتماد نداره.حقم داشت
در اتاق زده شدو روژان اومد تو و درو بست
_خوبی؟راحتی؟
لبخند خجولی زدمو گفتم
_به لطف شما
_با من راحت باش
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم
_اینو کیان داد گف بدمش به تو
دستبند صورتی...دوباره صدایی تو سرم زمزمه کرد
_نرو
_قول میدی برگردی؟
_بهم نریزشون
_مواظب مامان باش
سرمو به طرفین تکون دادم تا دوباره مثل اون روز از حال نرم.دستبندو گرفتم و زیر لب تشکر کردم
بعد از چند لحظه دستاشو به زانو هاش کوبید و گفت
_خب اگه چیزی خاستی خبرم کن گلم
_روژان خانوم
برگشت و با لبخند سری تکون داد
_شما...از حضور من..ناراحتی؟
ساعات پارت گذاری 12تا14 و 20 تا 22
_درسته ولی...من به خانوم مفتخر حق می دم.شما...
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_ینی من خودم خودمو نمیشناسم چه برسه به شما ها که فقط منو از ناکجا اباد پیدا کردین
_تاله میخوای بری ججا؟
لبخندی به صدای مهربونش زدم
_میخام برم...
بغض لعنتی رو به سختی قورت دادم
_میخوام برم حونمون عزیز دلم
_چرا؟اینجارو دوس نداری؟اگه نری دُل میدم رو گچ پات نداشی بتشم
روژان اما سکوت کرده بود.شاید اون هم با مادرش موافق بود.نباید یه غریبه رو تو خونه نگه داشت.
چند لحظه ای به سکوت گذشت که صدای تق تق کفشی سکوت رو شکست
_می تونی بمونی...
رزمهر دستی از خوشحالی به هم کوبید و روژان متعجب به مادرش خیره شد و من...
_البته..فقط تا زمانی که پات از گچ دربیاد...بعدش باید بری
_ممنون از لطفتون من همین امشب...
_نشنیدی چی گفتم؟
انقدر محکم گفت که نتونستم چیزی بگم.کیان دهن بسته گفت
_بگو باشه وگرنه اون عصا رو میکنه تو حلقت
لبخندی زدم و گفتم
_بازم ممنون نمیدونم چی باید بگم
معلوم بود همه خیلی از مادرشون حساب میبردن.
★٭★
تو اتاقی که روژان بهم نشون داده بود نشسته بودم و اطرافو نگاه میکردم.حس میکردم بهم اعتماد نداره.حقم داشت
در اتاق زده شدو روژان اومد تو و درو بست
_خوبی؟راحتی؟
لبخند خجولی زدمو گفتم
_به لطف شما
_با من راحت باش
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم
_اینو کیان داد گف بدمش به تو
دستبند صورتی...دوباره صدایی تو سرم زمزمه کرد
_نرو
_قول میدی برگردی؟
_بهم نریزشون
_مواظب مامان باش
سرمو به طرفین تکون دادم تا دوباره مثل اون روز از حال نرم.دستبندو گرفتم و زیر لب تشکر کردم
بعد از چند لحظه دستاشو به زانو هاش کوبید و گفت
_خب اگه چیزی خاستی خبرم کن گلم
_روژان خانوم
برگشت و با لبخند سری تکون داد
_شما...از حضور من..ناراحتی؟
۸۹۷
۰۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.