p24
ویو پارتی
سوزی:وایییی اته جونمم..خوش اومدیییی(ب لبخند بدو بدو اومد اته رو گرفت بغل)
ات:سلام سوزی جونن..تولدتت مبارک..(متقابل بغل کرد)
کوک:منم اینجا هویچم...
ات:عزیزم هویچ چه عرض کنم...
سوزی:موزم نمیخواد تو اسمشو بزاری رو خودت...
کوک:(پوکر فیسس)
ات و سوزی :(خندههه)
سوزی:خب دیگه از شوخی گذشته بیاید بریم پیش بچه ها...
کوک:این مثن شوخی بود کامل قهوه ایم کردین....(پوکر)
سوزی:شوخیه دختراس..(یاح یاح یاح)
کوک:(پوکر ..داره جلو خندشو میگیره)
ات:خب دیگه کوک بیا بشینیم ..مردم اینقد سرپا موندم...
کوک:اوک...
یه دفعه خواستن برن بشینن اته داداشش رو دید ...
ات:به نمیدونستم به تولد سوزی دعوتی..جناب اسهالی...(حرصی و سعی درتلاش نگه داشتن خنده)
هیون:به به بی معرفتی...که تمام عقده هاشو سر من خالی میکرد...(حرصی)
ات:عقده بخوره تو سرت ...(با دست از دور زد تو سرش)
هیون:خاک تو سرت خایه نداری بیای نزدیکم...
ات:خاک تو سرت که تو خایه نداری بیای پیشم..پلشت بی مصرف...(حرصی ولی اخرش دیگه هردوشون زدن زیر خنده ..)
و کوکی که مات داشت نگاهشون میکرد....
هیون:بیا بغل داداشیی..(دستاش رو باز کرد)
ات:(با خنده رفت بغلش ..)
ات:اشغال هیچ خبری ازت نیست..میای میری بیخبر...ببینی این شخص محترمی که گرفتت بغل زندس یا مرده.....متاسفم برات(سرشو مثلا ناراحت تکون داد)
هیون:بلا نسبت زارتتت...خانم محترم...(اداشو دراورد)
هیون:میگم اته اون شخصی که اومدی باهاش از اون اول تا اخر داره با اخم نگامون میکنه...نکنه دوست پسرته...؟
ات:(برگشت کوک رو دید که دستاش توی جیبشه و با اخم نگاه اته میکنه)
ات:اون ...خب داستانش مفصله ...برم بیارمش وگرنه فکرای بد بد میکنه...(با خنده)
هیون:ماشالله که خواهر خودمی ...خوشگل خانوم(اروم گفت ..اته نفهمید)
اسلاید دوم و سوم عکس داداش اته
شاید رنگ چشاشون و یکم قیافشون شبیه نباشه ولی دیگه این داداش اتس...(خندههه)
سوزی:وایییی اته جونمم..خوش اومدیییی(ب لبخند بدو بدو اومد اته رو گرفت بغل)
ات:سلام سوزی جونن..تولدتت مبارک..(متقابل بغل کرد)
کوک:منم اینجا هویچم...
ات:عزیزم هویچ چه عرض کنم...
سوزی:موزم نمیخواد تو اسمشو بزاری رو خودت...
کوک:(پوکر فیسس)
ات و سوزی :(خندههه)
سوزی:خب دیگه از شوخی گذشته بیاید بریم پیش بچه ها...
کوک:این مثن شوخی بود کامل قهوه ایم کردین....(پوکر)
سوزی:شوخیه دختراس..(یاح یاح یاح)
کوک:(پوکر ..داره جلو خندشو میگیره)
ات:خب دیگه کوک بیا بشینیم ..مردم اینقد سرپا موندم...
کوک:اوک...
یه دفعه خواستن برن بشینن اته داداشش رو دید ...
ات:به نمیدونستم به تولد سوزی دعوتی..جناب اسهالی...(حرصی و سعی درتلاش نگه داشتن خنده)
هیون:به به بی معرفتی...که تمام عقده هاشو سر من خالی میکرد...(حرصی)
ات:عقده بخوره تو سرت ...(با دست از دور زد تو سرش)
هیون:خاک تو سرت خایه نداری بیای نزدیکم...
ات:خاک تو سرت که تو خایه نداری بیای پیشم..پلشت بی مصرف...(حرصی ولی اخرش دیگه هردوشون زدن زیر خنده ..)
و کوکی که مات داشت نگاهشون میکرد....
هیون:بیا بغل داداشیی..(دستاش رو باز کرد)
ات:(با خنده رفت بغلش ..)
ات:اشغال هیچ خبری ازت نیست..میای میری بیخبر...ببینی این شخص محترمی که گرفتت بغل زندس یا مرده.....متاسفم برات(سرشو مثلا ناراحت تکون داد)
هیون:بلا نسبت زارتتت...خانم محترم...(اداشو دراورد)
هیون:میگم اته اون شخصی که اومدی باهاش از اون اول تا اخر داره با اخم نگامون میکنه...نکنه دوست پسرته...؟
ات:(برگشت کوک رو دید که دستاش توی جیبشه و با اخم نگاه اته میکنه)
ات:اون ...خب داستانش مفصله ...برم بیارمش وگرنه فکرای بد بد میکنه...(با خنده)
هیون:ماشالله که خواهر خودمی ...خوشگل خانوم(اروم گفت ..اته نفهمید)
اسلاید دوم و سوم عکس داداش اته
شاید رنگ چشاشون و یکم قیافشون شبیه نباشه ولی دیگه این داداش اتس...(خندههه)
۱۰.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.