در تمام شب چراغی نیست

در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته‌ست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خسته‌ست.
پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.

با تنِ بشکسته‌اش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، می‌جوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.
در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.

از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود می‌زند فریاد:

«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
#احمد_شاملو
دیدگاه ها (۱۰)

در این سرای بی‌کسی نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم دریچه آه می‌کش...

‌نامدلآرامبگــو...

_هوایَم داشترفته رفتهخراب تر می شدو اشک،در چَشمانَمبیشتر ُبی...

‌من پا به پای موکب خورشید یک روز تا غروب سفر کردم دنیا چه کو...

در تمام شب چراغی نیست.در تمام روز نیست یک فریاد.چون شبان بی ...

رمان

رمـان زخم عشـق توپارت پنـجم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط