فیک جونگکوک:اتاق۳۱۱
فیک جونگکوک:اتاق۳۱۱
part³⁰
ویو چه مین
داشتم نگاش میکردم که جونگکوک گفت...
_چخبر چه چه کوچولو؟(لبخند)
چشمام درشت شده بود و اشک توی چشمام بی دلیل جمع شده بود
داشتمنگاش میکردم که جونگکوک دستش رو جلوی صورتم تکون داد گفت...
_هی دختر میشنوی چیمیگم؟..الو...؟چه می..
جونگکوک داشت اسم رو میگفت که نذاشتم
همون طوری که روی زمین روی دوتا باهامون نشسته بودیم پریدم بغل جونگکوک که باعث شد هم بیوفته روی زمین هم حرفش نصف کاره بمونه
جونگکوک یه دستش روی زمین بود تا کامل روی زمین نیوفتیم
و با یه دست دیگش بغلم کرده بود
دوتا دستم دور گَردن جونگکوک بود و بی دلیل اشک میریختم
البته گریه کردنم بی دلیل نبود
از نگرانی بود و همچین از دل تنگی
بدجوری نگران جونگکوک بودم و وقتی که توی این وضع دیدمش که زخمی و صورتش کوفته شُدس بیشترنگرانش شدم که بهش چی گذشته
و بیشتر از اونم دل تنگش بود
تاحالا اینقدر دل تنگ یکی نشده بود اولین باره
اولین باره که اینقدر دلم برای یکی تنگ میشه
آخرین باری که برای کسی گریه کردم پدر،مادرم بود،اونم برای مرگشون
الان دارم برای جونگکوک گریه میکنم
حس عجیبی دارم
نمیدونم اسم این حس چیه ولی دوسش دارم دلم نمیخواد این حس ار بین بره
توی بغل جونگکوک درحال اشک ریختن بودم که بهش گفتم با حالت گریه گفتم...
+خیلی عوضیی جونگکوک(گریه)
_هااا؟(خنده کوچیک)چرا؟
دلم نمیخواست از بغل بیرون بیام ولی میخواستم رودر رو باهاش حرف بزنم
از بغل گرمش بیرون آمدم و روبه روش نشستم اشکهام رو پاک کردم و بهش گفتم...
+توی این سه ماه نگرانی مُردَم
_چی؟(خنده کوچیک)تو نگران من بودی؟
+پس چی؟کلی فکر خیال کردم نکنه بلای بدی سرش بیاد
_(خنده)
+هییی نخند(اخم)اصلا نباید نگرانت میشدم(میخواستم از روی زمین بلندبشم که دستم رو گرفت)
_باشه باشه غلط کردم باهام قهر نکن
+قهر نکردم
_پس روتو ازم برنگردون
+دستمو ول کن
_نمیخوام
+ببینم میخوای همینجا بشینیم نریم داخل
_اهان باشه
جونگکوک دستم رو ول کرد و از روی زمین بلند شدیم
کیفمرو از روی زمین برداشتم و جونگکوک کلید رو از روی زمین برداشت و دادش به من
_بفرماید خانم
+(خنده)ممنون
درخونه رو باز کردم و رفتیم داخل
+بفرما داخل
_باشه
رفتیم داخل
کیف و کلیدم رو گذاشتم روی میز و بهش گفتم...
+چایی میخوری یا قهوه؟
_هرچی خودت خوردی منم همونو میخورم
+منچایی رو بیشتر دوست دارم،میخوری؟
_اره چرا که نه
+باشه
چایی ساز رو روشن کردم و رفتم از داخل یخچال کیک آوردم و داشتم میوه از این جور چیزا میآوردم که جونگکوک گفت...
part³⁰
ویو چه مین
داشتم نگاش میکردم که جونگکوک گفت...
_چخبر چه چه کوچولو؟(لبخند)
چشمام درشت شده بود و اشک توی چشمام بی دلیل جمع شده بود
داشتمنگاش میکردم که جونگکوک دستش رو جلوی صورتم تکون داد گفت...
_هی دختر میشنوی چیمیگم؟..الو...؟چه می..
جونگکوک داشت اسم رو میگفت که نذاشتم
همون طوری که روی زمین روی دوتا باهامون نشسته بودیم پریدم بغل جونگکوک که باعث شد هم بیوفته روی زمین هم حرفش نصف کاره بمونه
جونگکوک یه دستش روی زمین بود تا کامل روی زمین نیوفتیم
و با یه دست دیگش بغلم کرده بود
دوتا دستم دور گَردن جونگکوک بود و بی دلیل اشک میریختم
البته گریه کردنم بی دلیل نبود
از نگرانی بود و همچین از دل تنگی
بدجوری نگران جونگکوک بودم و وقتی که توی این وضع دیدمش که زخمی و صورتش کوفته شُدس بیشترنگرانش شدم که بهش چی گذشته
و بیشتر از اونم دل تنگش بود
تاحالا اینقدر دل تنگ یکی نشده بود اولین باره
اولین باره که اینقدر دلم برای یکی تنگ میشه
آخرین باری که برای کسی گریه کردم پدر،مادرم بود،اونم برای مرگشون
الان دارم برای جونگکوک گریه میکنم
حس عجیبی دارم
نمیدونم اسم این حس چیه ولی دوسش دارم دلم نمیخواد این حس ار بین بره
توی بغل جونگکوک درحال اشک ریختن بودم که بهش گفتم با حالت گریه گفتم...
+خیلی عوضیی جونگکوک(گریه)
_هااا؟(خنده کوچیک)چرا؟
دلم نمیخواست از بغل بیرون بیام ولی میخواستم رودر رو باهاش حرف بزنم
از بغل گرمش بیرون آمدم و روبه روش نشستم اشکهام رو پاک کردم و بهش گفتم...
+توی این سه ماه نگرانی مُردَم
_چی؟(خنده کوچیک)تو نگران من بودی؟
+پس چی؟کلی فکر خیال کردم نکنه بلای بدی سرش بیاد
_(خنده)
+هییی نخند(اخم)اصلا نباید نگرانت میشدم(میخواستم از روی زمین بلندبشم که دستم رو گرفت)
_باشه باشه غلط کردم باهام قهر نکن
+قهر نکردم
_پس روتو ازم برنگردون
+دستمو ول کن
_نمیخوام
+ببینم میخوای همینجا بشینیم نریم داخل
_اهان باشه
جونگکوک دستم رو ول کرد و از روی زمین بلند شدیم
کیفمرو از روی زمین برداشتم و جونگکوک کلید رو از روی زمین برداشت و دادش به من
_بفرماید خانم
+(خنده)ممنون
درخونه رو باز کردم و رفتیم داخل
+بفرما داخل
_باشه
رفتیم داخل
کیف و کلیدم رو گذاشتم روی میز و بهش گفتم...
+چایی میخوری یا قهوه؟
_هرچی خودت خوردی منم همونو میخورم
+منچایی رو بیشتر دوست دارم،میخوری؟
_اره چرا که نه
+باشه
چایی ساز رو روشن کردم و رفتم از داخل یخچال کیک آوردم و داشتم میوه از این جور چیزا میآوردم که جونگکوک گفت...
۷.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.