پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند
که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد
به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن...
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد؛ پدرش توضیح داد:
مردم میگویند که این انعکاس کوه است
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است هر چیزی که بگویی
یا انجام دهی، زندگی عینا به تو جواب میدهد
دیدگاه ها (۳)

شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی ها رو براتون واریز کنم .....

️ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﯼ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﻣﯿﺰﻧﻢ .......ﭼﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤ...

ثانیه به ثانیه عمر را با لذت سپری کن در هر کار و هر حال کار،...

---پارت ۱۰: طغیان حقیقتایزانا و مرد ناشناس در خیابان خالی ای...

---پارت ۸: سایه‌های گذشتهصبح بود و ایزانا بی‌حوصله روی تختش ...

پارت:۲ My little mafia

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط