یادمه یه بار همون وقتا غزل اینا رفته بودن مسافرت
یادمه یه بار همون وقتا، غزل اینا رفته بودن مسافرت...
هرشب وقتی از سر کار میومدم و سر کوچه میرسیدم و میدیدم برقاشون خاموشه، ناخودآگاه این شعرو با خودم زمزمه میکردم...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم....
ینی اننننننقدر عاشق بودم!!!! :-)
شیطنتها و خطر کردنای ما انگار تمومی نداشت...
اتاق غزل رو به حیاط بود و به بالکن راه داشت...
اتاق منم همینطور!
یه شب قرار گذاشتیم، وقتی همه خوابیدن، توو بالکن همدیگه رو ببینیم!
ساعت حدودا 2 نیمه شب بود...
یه شب مهتابی زیبا...
رفتم توو بالکن، چن تا ضربه زدم به نرده...
غزل اومد بیرون...
آروم و یواشکی، رفتم پشت نرده های بالکن خودمون و بعدش خودمو رسوندم به بالکن اونا...
هیچوقت احساسی که اون شب داشتمو فراموش نمیکنم...
نور مهتاب افتاده بود رو صورتش و زیباییش رو دو چندان کرده بود...
همونجا از پشت نرده ها بغلش کردمو بووووووووووووق....
از قشنگی اون شب هرچی بگم کم گفته م!!!
خلاصه قرارهای نیمه شب بالکن هم به قرارهامون اضافه شد... اصن مگه دیگه میشد شبها به راحتی خوابید؟!!
شب که میشد یواشی
غزلو میدیدم
گل بوسه های عشقو
از لباش میچیدم
چه لحظه هایی،زیر سقف ایوون
لالایی میخوند، صدای بارون
وقتی که دنیا، توو خواب ناز بود
وقت قرارو، راز و نیاز بود
چه آشنا بود، آسمون چشماش
تنها آرزوم بود، گرمیه نفسهاش
یواش یواش توو قلبم خونه کردو
یواش یواش منو دیوونه کردو...
هرشب وقتی از سر کار میومدم و سر کوچه میرسیدم و میدیدم برقاشون خاموشه، ناخودآگاه این شعرو با خودم زمزمه میکردم...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم....
ینی اننننننقدر عاشق بودم!!!! :-)
شیطنتها و خطر کردنای ما انگار تمومی نداشت...
اتاق غزل رو به حیاط بود و به بالکن راه داشت...
اتاق منم همینطور!
یه شب قرار گذاشتیم، وقتی همه خوابیدن، توو بالکن همدیگه رو ببینیم!
ساعت حدودا 2 نیمه شب بود...
یه شب مهتابی زیبا...
رفتم توو بالکن، چن تا ضربه زدم به نرده...
غزل اومد بیرون...
آروم و یواشکی، رفتم پشت نرده های بالکن خودمون و بعدش خودمو رسوندم به بالکن اونا...
هیچوقت احساسی که اون شب داشتمو فراموش نمیکنم...
نور مهتاب افتاده بود رو صورتش و زیباییش رو دو چندان کرده بود...
همونجا از پشت نرده ها بغلش کردمو بووووووووووووق....
از قشنگی اون شب هرچی بگم کم گفته م!!!
خلاصه قرارهای نیمه شب بالکن هم به قرارهامون اضافه شد... اصن مگه دیگه میشد شبها به راحتی خوابید؟!!
شب که میشد یواشی
غزلو میدیدم
گل بوسه های عشقو
از لباش میچیدم
چه لحظه هایی،زیر سقف ایوون
لالایی میخوند، صدای بارون
وقتی که دنیا، توو خواب ناز بود
وقت قرارو، راز و نیاز بود
چه آشنا بود، آسمون چشماش
تنها آرزوم بود، گرمیه نفسهاش
یواش یواش توو قلبم خونه کردو
یواش یواش منو دیوونه کردو...
- ۲.۶k
- ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط