فیک عشق مافیایی پارت ۳
فیک عشق مافیایی پارت ۳
#سانی
وقتی خدمتکار رف در رو قفل کرد موندم چرا اینا اینطور میکنن مگه من چی کردمه اصلا چرا باید به حرفاشون گوش بدم چرا باید بگم به اون پسره ارباب جواب ؟ براچی من اومدم اینجا اینجا همینطور داشتم با خودم حرف میزدم وقتی از افکارم اومدم بیرون دیدم سریع شب شده مگه من چقدر توی فکر بودم
#شوگا
بعد از اینکه کارای اون دختررو کردم رو به خدمتکار گفتم که هواسش باشه
بعدش خودمم رفتم سمت فرودگاه که جناب رئیس یا همون پدرگرامی و از فرودگاه بیارم که تازه تشریفشو از دبی اورده بود
#سانی
رفتم سمت کمد لباسام رو عوض کردم که یدفعه در اتاق باز شد چرخیدم دیدم خدمتکارس غذا رو اورده بود
خدمتکار = غذاتون رو اوردم
سانی=باش بزارش رو میز
غذا رو گذاش رو میز و رفت منم رفتم نشستم غذامو خوردم وقتی تموم کردم ولشون کردم رو میز و پریدم رو تخت گوشیمو در اوردم و رفتم توی اینستا چرخ زدم .....
۲ساعت بعد
از گوشی دل کندم نگاهی به ساعت انداختم دیدم ۱۱ شبه گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم
#شوگا
پدر و دیشب اوردم و شب خونه ی خود پدر موندم چون خیلی خسته بودم
از خواب بیدار شدم رفتم پایین دیدم پدرم نشسته توی اشپز خونه و انگاری منتظرمه رفتم سمتش
شوگا=سلام پدر
پدر شوگا=سلام بیا بیشین غذاتو بخور
شوگا= چشم
نشستم رو به رو پدرم بعد چند دقیقه شام رو اوردن داشتیم غذا میخوردیم که بابا گف
پدر شوگا= یونگی امروز چند نفر دیگه قراره بیان و عمارت جا نداره از انجایی که این دختره سانی رو مثلا واسه دکوراسیون اوردیم ببرش خونه خودت چند روز نگهش دار چون اونقدرا زیباییش برامون پول در میارع که زود نمیدمش بره
شوگا= واییی پدر من چجوری این دختره ی رو مخ و ببرم خونم اصن فکر میکنی چی میگی
پدر شوگا= از کی تا حالا رو حرف من حرف میزنی همین. که گفتم
شوگا=چشم پدر
......
#سانی
وقتی خدمتکار رف در رو قفل کرد موندم چرا اینا اینطور میکنن مگه من چی کردمه اصلا چرا باید به حرفاشون گوش بدم چرا باید بگم به اون پسره ارباب جواب ؟ براچی من اومدم اینجا اینجا همینطور داشتم با خودم حرف میزدم وقتی از افکارم اومدم بیرون دیدم سریع شب شده مگه من چقدر توی فکر بودم
#شوگا
بعد از اینکه کارای اون دختررو کردم رو به خدمتکار گفتم که هواسش باشه
بعدش خودمم رفتم سمت فرودگاه که جناب رئیس یا همون پدرگرامی و از فرودگاه بیارم که تازه تشریفشو از دبی اورده بود
#سانی
رفتم سمت کمد لباسام رو عوض کردم که یدفعه در اتاق باز شد چرخیدم دیدم خدمتکارس غذا رو اورده بود
خدمتکار = غذاتون رو اوردم
سانی=باش بزارش رو میز
غذا رو گذاش رو میز و رفت منم رفتم نشستم غذامو خوردم وقتی تموم کردم ولشون کردم رو میز و پریدم رو تخت گوشیمو در اوردم و رفتم توی اینستا چرخ زدم .....
۲ساعت بعد
از گوشی دل کندم نگاهی به ساعت انداختم دیدم ۱۱ شبه گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم
#شوگا
پدر و دیشب اوردم و شب خونه ی خود پدر موندم چون خیلی خسته بودم
از خواب بیدار شدم رفتم پایین دیدم پدرم نشسته توی اشپز خونه و انگاری منتظرمه رفتم سمتش
شوگا=سلام پدر
پدر شوگا=سلام بیا بیشین غذاتو بخور
شوگا= چشم
نشستم رو به رو پدرم بعد چند دقیقه شام رو اوردن داشتیم غذا میخوردیم که بابا گف
پدر شوگا= یونگی امروز چند نفر دیگه قراره بیان و عمارت جا نداره از انجایی که این دختره سانی رو مثلا واسه دکوراسیون اوردیم ببرش خونه خودت چند روز نگهش دار چون اونقدرا زیباییش برامون پول در میارع که زود نمیدمش بره
شوگا= واییی پدر من چجوری این دختره ی رو مخ و ببرم خونم اصن فکر میکنی چی میگی
پدر شوگا= از کی تا حالا رو حرف من حرف میزنی همین. که گفتم
شوگا=چشم پدر
......
۳۵.۹k
۰۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.