فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت هفتاد و چهار☆
~در زدن~
لِئو: اوه فک کنم پیتزارو اوردن
یونا:عههه*میدوعه که درو باز کنه*
"سلام.... میونگی اینجاس؟"
یونا: آه... نه...
<لِئو میاد ببینه چه خبره>
لِئو: یونا چیشد.... سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
"لِئو؟ تو..... تو اینجا چیکار میکنی؟"
لِئو: من نباید بپرسم؟!*جدی، سرد*
"اینجا رو خوب یادت میاد؟ تازه میگی چرا اینجام واسه اینکه میونگی رو پیدا کنم.... البته اگه جریان رو بدونی"
لِئو: خب؟ فرار کرده؟ مرده؟ بیخیال.... خودتم میدونی مقصرش من نبودم
^یونا مونده چیبگه چون نمیدونه جریان چیه^
"برو اونور میخام بیام تو.."
<با بی ادبی وارد میشه>
لِئو: یونا.... حواست به پیک باشه که پیتزارو بیاره خب؟*دستشو روسر یونا میکشه*میشه یه چند لحظه مارو تنها بزاری؟
یونا: اومم باشه*میره بیرون از خونه*
لِئو: خب..... بگو کارت چیه روکی
روکی: بالاخره اسممو صدا زدی فک کردم نمیزنی.... پس اون زن موردعلاقته؟*پوزخند*
لِئو: منظور؟
روکی: تو واقعا.... بیخیال هیونگ کجاس؟(به کسایی که ازشون بزرگترن و حالا اونارو برادر خودشون میدونن میگن هیونگ)
لِئو: شاید با میونگی فرار کرده*پوزخند*
روکی: خودتم میدونی که مسخرس هیونگ الان نگرانشه....
لِئو: یااا جریان تمام این اتفاقاتی که با هیونگ جونت و میونگی افتاده به من ربطی نداره
روکی: ولی تو یه کاری کردی اون عاشقت بشه کاری کردی دیوونت بشهه*با صدای بلند و گریه*
لِئو: از این به بعد حواسمو جمع میکنم کسیو عاشق خودم نکنم... خوبه؟ مسخره بازی درنیار روکی به من چه میونگی دیگه از جونگ جه خوشش نمیاد(همون هیونگ که میگفتن)
روکی: هه چه چیزا.... جونگ جه ازت ناراحت نی؟ چجوری اومدی خونش؟
لِئو: محض اطلاعت خونه خودمه حالا اینکه به تو و میونگی گفته خونه خودشو بماند....
روکی: بیخیال اون شب به میونگی چی گفتی؟ چی گفتی که دیگه مث قبل به جونگ جه نگاه نمیکرد
لِئو: به تو چه.... حالا هم برو بیرون دیگه
روکی: اوه یادم رفت تو یکی دیگه رو واسه خودت پیدا کردی*پوزخند*
لِئو: حرف دهنتو بفهم اون اسباب بازی نی
روکی: میونگی اسباب بازی بود
لِئو: خودتم خوب میدونی که من هیچ علاقه ای بهش نداشتم اگه منظورت اونروزه فقط به خاطر اصرارایی که داشت اونکارو واسش انجام دادم اشتباه برداشت نکن لطفا حالا هم برو اون بیرون سرده اون الان حتما یخ کرده(اون منظورش یوناعه)
<لِئو درو وا میمنه که روکی بره بیرون و خودشم میره تا یونارو بیاره داخل>
لِئو: یونااا... یوناا کجایی؟
<میره پشت خونه ساختمون ببینه اونجاس یا نه>
لِئو: یونا.....اینجایی؟ اوه یوناا....
یونا: آه..... لِئو...... چیزه یه لحظه رفتم تو فکر یادم رفت که باید برم جلو در وایسم حیف شد..... چیزه من.... من خونه کار دارم اشکالی نداره برم؟
لِئو: چرا عجیب شدی؟ یونا حالت خوبه؟
پارت هفتاد و چهار☆
~در زدن~
لِئو: اوه فک کنم پیتزارو اوردن
یونا:عههه*میدوعه که درو باز کنه*
"سلام.... میونگی اینجاس؟"
یونا: آه... نه...
<لِئو میاد ببینه چه خبره>
لِئو: یونا چیشد.... سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
"لِئو؟ تو..... تو اینجا چیکار میکنی؟"
لِئو: من نباید بپرسم؟!*جدی، سرد*
"اینجا رو خوب یادت میاد؟ تازه میگی چرا اینجام واسه اینکه میونگی رو پیدا کنم.... البته اگه جریان رو بدونی"
لِئو: خب؟ فرار کرده؟ مرده؟ بیخیال.... خودتم میدونی مقصرش من نبودم
^یونا مونده چیبگه چون نمیدونه جریان چیه^
"برو اونور میخام بیام تو.."
<با بی ادبی وارد میشه>
لِئو: یونا.... حواست به پیک باشه که پیتزارو بیاره خب؟*دستشو روسر یونا میکشه*میشه یه چند لحظه مارو تنها بزاری؟
یونا: اومم باشه*میره بیرون از خونه*
لِئو: خب..... بگو کارت چیه روکی
روکی: بالاخره اسممو صدا زدی فک کردم نمیزنی.... پس اون زن موردعلاقته؟*پوزخند*
لِئو: منظور؟
روکی: تو واقعا.... بیخیال هیونگ کجاس؟(به کسایی که ازشون بزرگترن و حالا اونارو برادر خودشون میدونن میگن هیونگ)
لِئو: شاید با میونگی فرار کرده*پوزخند*
روکی: خودتم میدونی که مسخرس هیونگ الان نگرانشه....
لِئو: یااا جریان تمام این اتفاقاتی که با هیونگ جونت و میونگی افتاده به من ربطی نداره
روکی: ولی تو یه کاری کردی اون عاشقت بشه کاری کردی دیوونت بشهه*با صدای بلند و گریه*
لِئو: از این به بعد حواسمو جمع میکنم کسیو عاشق خودم نکنم... خوبه؟ مسخره بازی درنیار روکی به من چه میونگی دیگه از جونگ جه خوشش نمیاد(همون هیونگ که میگفتن)
روکی: هه چه چیزا.... جونگ جه ازت ناراحت نی؟ چجوری اومدی خونش؟
لِئو: محض اطلاعت خونه خودمه حالا اینکه به تو و میونگی گفته خونه خودشو بماند....
روکی: بیخیال اون شب به میونگی چی گفتی؟ چی گفتی که دیگه مث قبل به جونگ جه نگاه نمیکرد
لِئو: به تو چه.... حالا هم برو بیرون دیگه
روکی: اوه یادم رفت تو یکی دیگه رو واسه خودت پیدا کردی*پوزخند*
لِئو: حرف دهنتو بفهم اون اسباب بازی نی
روکی: میونگی اسباب بازی بود
لِئو: خودتم خوب میدونی که من هیچ علاقه ای بهش نداشتم اگه منظورت اونروزه فقط به خاطر اصرارایی که داشت اونکارو واسش انجام دادم اشتباه برداشت نکن لطفا حالا هم برو اون بیرون سرده اون الان حتما یخ کرده(اون منظورش یوناعه)
<لِئو درو وا میمنه که روکی بره بیرون و خودشم میره تا یونارو بیاره داخل>
لِئو: یونااا... یوناا کجایی؟
<میره پشت خونه ساختمون ببینه اونجاس یا نه>
لِئو: یونا.....اینجایی؟ اوه یوناا....
یونا: آه..... لِئو...... چیزه یه لحظه رفتم تو فکر یادم رفت که باید برم جلو در وایسم حیف شد..... چیزه من.... من خونه کار دارم اشکالی نداره برم؟
لِئو: چرا عجیب شدی؟ یونا حالت خوبه؟
- ۵.۱k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط