پارت۱

امپراتور تاریکی

✨ معرفی شخصیت‌ها:

🎀 ات:
دختر ۱۸ ساله، پوست سفید، چشم‌های قهوه‌ای درشت، موهای مشکی بلند، اندامی لاغر اما خوش‌فرم.
ده سال پیش توسط پدرش به خانواده‌ی مافیایی فروخته شد. حالا یه خدمتکار ساکت و مطیع توی عمارت "امپراتور تاریکی" ـه.
دلش نمی‌خواد اینجا باشه… اما راهی برای فرار هم نداره. چون یه نفر هست که همیشه مراقبشه...

💀 جونگکوک (Jungkook):
رئیس بزرگ‌ترین مافیای جنوب کره. ۳۰ ساله، خشن، عصبی، روانی، سادیسمی و فوق‌العاده وسواسی روی "ات".
نه کسی حق داره بهش نگاه کنه، نه باهاش حرف بزنه.
جونگکوک فقط یه جمله داره:
"اون فقط مال منه. حتی فکر کردن بهش هم جرمه."

🔪 تاتاسامی:
زن خدمتکار قدیمی. ۱۰ ساله که توی عمارت زندگی می‌کنه. رازهای زیادی می‌دونه… گاهی دلسوزه، گاهی بی‌رحم.

👀 رُزا:
خدمتکار جدید. به‌شدت از "جونگکوک" می‌ترسه. وقتی ات رو می‌بینه، می‌فهمه دختره فرق داره…
اما هنوز نمی‌دونه چرا.
🌙 قفس طلایی
سکوت
اون سکوت سنگینی که فقط توی خونه‌ی مردای خطرناک وجود داره.
هیچ صدایی نمی‌اومد. فقط صدای ساعت دیواری، هر دقیقه یه ضربه به مغز "ات" می‌کوبید.
کنار پنجره ایستاده بود، پرده رو کمی کنار زده بود و به حیاط نگاه می‌کرد…
دور تا دور عمارت پر از نگهبان بود.
هرکدوم با اسلحه، بی‌احساس، آماده‌ی شلیک.
ات زیر لب گفت:
ـ حتی اگه فرار کنم… کجا می‌تونم برم؟
صدا از پشت سرش اومد… آروم، اما با تهدید:
ـ دوباره داری به فرار فکر می‌کنی؟

ات یخ زد.
نفس توی سینش گیر کرد… به‌سرعت برگشت.
جونگکوک همون‌جا ایستاده بود. کت مشکی تنش بود، موهاش کمی خیس، نگاهش سرد و بی‌رحم.
چشماش مستقیم توی چشمای ات قفل شد.
ـ گفتم… داشتی به فرار فکر می‌کردی؟
ات سریع سرش رو پایین انداخت.
ـ نـ…نه قربان… فقط داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم…
جونگکوک قدم برداشت. با هر قدم، زمین زیر پای ات میلرزید.
رسید جلوش. خیلی نزدیک.
دستش رو بالا آورد… انگشت‌هاش رفتن زیر چونه‌ی ات.
چونه‌شو بالا آورد، نگاهش کرد.

لبخندش ترسناک بود.

ـ اگه یه روز بفهمم حتی "نقشه‌ی فرار" کشیدی…
(نفسش به صورت ات می‌خورد...)
ـ قول می‌دم اونقدر زنده نگهت دارم… که از مردن التماس کنی…

ات حس کرد نفسش بند اومده. فقط سرش رو به نشونه‌ی "باشه" تکون داد. صداش درنمی‌اومد.

جونگکوک دستش رو از صورتش برداشت.
ـ پایین بیا. وقت شامه.
و بدون هیچ حرف دیگه‌ای برگشت و رفت.

ات یه لحظه نفسش رو حبس کرد…
اون مرد، هر روز بیشتر از دیروز، ترسناک‌تر و غیرقابل پیش‌بینی‌تر می‌شد.
تاتاسامی پشت در منتظرش بود.
وقتی ات در رو باز کرد، پیرزن فقط زمزمه کرد:
ـ شب خوبی نداری دختر… مراقب باش.
اون مرد امروز آدم کشته…
ات حس کرد دوباره لرزش پاهاش برگشت...
دیدگاه ها (۲)

پارت 2

صبح هنوز درست طلوع نکرده بود، اما ات با صدای نفس‌نفس‌های خود...

عشق های خودم انگار گذارش دادید و پارت ها حدف شده اگه مشکل دا...

به لطف دوستمون 100تایی شدیم عـــــــــــــــــــــــــــــــ...

دوست پسر دمدمی مزاج

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط