Part 16
_هیونجین؟ تویی؟
+آره منم
_چیزی شدع؟
+ یه ساعت دیگه میام دنبالت آماده باش بریم
_هعیییی اوکی
+فعلا
_بای
*ا/ت ویو*
اولش نمیخواستم برم ولی وقتی به این فک کردم کع میتونم اونجا بهش بگم و قانعش کنم مجبور به قبول کردن شدم هوم بلند شدم و یه دوش ۱۰ مینی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم رفتم سر کمد و لباسی انتخاب کردم میکاپ زدم آماده بودم پس نشستم و گوشیمو برداشتم داشتم تو گوشی میچرخیدم که صدای بوق اومد هیونجین بود رفتم پایین و به مامان خدافظی گفتم و رفتم بیرون از خونه؛
_سلام
+سلام عزیزم چطوری
*خواست بغلت کنع ولی عقب تر رفتی و فقط دست دادی*
_خوبم بریم
+باشه بریم
.
.
.
کل راه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد تا رسیدین شهربازی و از ماشین پیاده شدین و رفتین *دیگ بقیش با ذهن خودتون*
+وقت چرخ و فلکهه!
تا اینو گفت به خودت اومدی و دیگه فهمیدی کع کم کم وقت داره تموم میشع پس باید هر چه زودتر بهش بگی
+ا/ت بیا دیگه
_باشع
*تو چرخ و فلک*
&همش تو فکر این غرق بودی که چطوری میتونی بهش بگی بدون اینکه گاراحتش کنی ولی این خیلی سخت شایدم غیرممکنه... دستتو گرفتع بود که یهو متوجه شدی و پس کشیدی&
...._
+ میخوای بعد این بریم و بگردیم؟
_نه باید برم خونه
+خیلع خب
_هیونجین
+هوم
_یه چیزی هس که باید بهت بگم
+چی میخوای بگی؟
_خب شاید ناراحت شی ولی باید بگم هیو
+لطفا چیزی کع بع ذهنم اومده رو نگو
_من.... من نمیتونم دوس دخترت باشم متاسفم
+چرا آخه مگه چه مشکلی داره
_مشکلی نیست فقط من... من
+تو چیی*یکم بلند*
_من اونجوری دوست ندارم*داد*
با شنیدن این حرفت سکوت کرد و به چشات زل زده بود.... اما چشاش کم کم داشت خیس میشد و میتونستی متوجه اون اشکا که برای مخفی کردن ازت سرشو به سمت دیگه ای برگردوندو بشی یهو واقعا دلت به درد اومد و احساس عذاب وجدان گرفتی دلت نمیخواست اینجوری ولش کنی
_هیونجین... من واقعا متاسفم!
به سختی بغض گلوشو قورت داد کسی که از بچگی دوسش داشت بهش میگه که دوسش نداره و نمیتونه باهاش باشه چرا نباید بغض نداشته باشه.....
تلاش کرد مقاومت کنه به سمتت برگشت و باز چشم تو چشم شدین... توی چشاش یه چیز دیگه ای بود، اون چشای معصوم بخاطر تو پر از اشک و ناراحتی بود آخه چه راهی وجود داره که هم اون ناراحت نشه هم تو؟ دیگه نتونستی طاقت بیاری و چشات پر شد و سریع بغلش کردی
_هیو امیدوارم بتونی منو ببخشی میدونم چقد بهم ارزش قائلی مطمئن باش تو همیشه برام همون هیونجین خوب هستی مهم نیست حتی اذیتم کنی اینو بدون برام مهمی ولی من... من نمیتونم هیونجین نمیدونم چرا نمیتونم به خودم اجازه بدم نمیشه!
اشکی که روی گونش چکید رو پاک کرد نفس عمیقی کشید و با لبخند تلخی نگات کرد
+تو از یکی دیگه خوشت میاد؟ چون تنها دلیلی که به ذهنم میرسه این میتونه باشه
_راستشو بخوای...
+هست؟
_نه... معلومه که نه... نمیدونم ولی تو برام مثل یه... مث یه دوست هستی باور کن هیچکس به دوستش دروغ نمیگه که
+من دوست دارم... ولی اگه این تو رو خوشحال میکنه که به عنوان دوست پیشت باشم و پسرخالت... من اینکارو انجام میدم من دوست دارم خوشحال باشی برای همین اگه کسی هم باشه که باهاش خوشحال باشی، منم خوشحال میشم
بغضش داشت اذیتش میکرد... برای بار دوم تلاش کرد ازش چشم پوشی کنه و ادامه بده
+ولی اگه بخواد اشکتو در بیاره اون موقع باید به من حساب پس بده نمیذارم کسی اذیتت کنه چون اون کار منه
با این حرفش خندت گرفت و اونم خندید... شاید سخت بود ولی با حرفی که گفت اضطرابت کمتر شد
دستتو به سمتش بردی و گفتی
_پس همیشه هوای همو داریم
قول انگشتیی؟!
+*خنده* اوهوم قبوله
________________________________
دیگ تخیلاتمو زیاد تحت فشار قرار دادم.... ببینم کیا با این پارت اشکشون در اومد؟🥲💔
اووو وایسااااا لایکو فراموش کردییی که😆
#fake
#fake_kook
#jungkook
+آره منم
_چیزی شدع؟
+ یه ساعت دیگه میام دنبالت آماده باش بریم
_هعیییی اوکی
+فعلا
_بای
*ا/ت ویو*
اولش نمیخواستم برم ولی وقتی به این فک کردم کع میتونم اونجا بهش بگم و قانعش کنم مجبور به قبول کردن شدم هوم بلند شدم و یه دوش ۱۰ مینی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم رفتم سر کمد و لباسی انتخاب کردم میکاپ زدم آماده بودم پس نشستم و گوشیمو برداشتم داشتم تو گوشی میچرخیدم که صدای بوق اومد هیونجین بود رفتم پایین و به مامان خدافظی گفتم و رفتم بیرون از خونه؛
_سلام
+سلام عزیزم چطوری
*خواست بغلت کنع ولی عقب تر رفتی و فقط دست دادی*
_خوبم بریم
+باشه بریم
.
.
.
کل راه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد تا رسیدین شهربازی و از ماشین پیاده شدین و رفتین *دیگ بقیش با ذهن خودتون*
+وقت چرخ و فلکهه!
تا اینو گفت به خودت اومدی و دیگه فهمیدی کع کم کم وقت داره تموم میشع پس باید هر چه زودتر بهش بگی
+ا/ت بیا دیگه
_باشع
*تو چرخ و فلک*
&همش تو فکر این غرق بودی که چطوری میتونی بهش بگی بدون اینکه گاراحتش کنی ولی این خیلی سخت شایدم غیرممکنه... دستتو گرفتع بود که یهو متوجه شدی و پس کشیدی&
...._
+ میخوای بعد این بریم و بگردیم؟
_نه باید برم خونه
+خیلع خب
_هیونجین
+هوم
_یه چیزی هس که باید بهت بگم
+چی میخوای بگی؟
_خب شاید ناراحت شی ولی باید بگم هیو
+لطفا چیزی کع بع ذهنم اومده رو نگو
_من.... من نمیتونم دوس دخترت باشم متاسفم
+چرا آخه مگه چه مشکلی داره
_مشکلی نیست فقط من... من
+تو چیی*یکم بلند*
_من اونجوری دوست ندارم*داد*
با شنیدن این حرفت سکوت کرد و به چشات زل زده بود.... اما چشاش کم کم داشت خیس میشد و میتونستی متوجه اون اشکا که برای مخفی کردن ازت سرشو به سمت دیگه ای برگردوندو بشی یهو واقعا دلت به درد اومد و احساس عذاب وجدان گرفتی دلت نمیخواست اینجوری ولش کنی
_هیونجین... من واقعا متاسفم!
به سختی بغض گلوشو قورت داد کسی که از بچگی دوسش داشت بهش میگه که دوسش نداره و نمیتونه باهاش باشه چرا نباید بغض نداشته باشه.....
تلاش کرد مقاومت کنه به سمتت برگشت و باز چشم تو چشم شدین... توی چشاش یه چیز دیگه ای بود، اون چشای معصوم بخاطر تو پر از اشک و ناراحتی بود آخه چه راهی وجود داره که هم اون ناراحت نشه هم تو؟ دیگه نتونستی طاقت بیاری و چشات پر شد و سریع بغلش کردی
_هیو امیدوارم بتونی منو ببخشی میدونم چقد بهم ارزش قائلی مطمئن باش تو همیشه برام همون هیونجین خوب هستی مهم نیست حتی اذیتم کنی اینو بدون برام مهمی ولی من... من نمیتونم هیونجین نمیدونم چرا نمیتونم به خودم اجازه بدم نمیشه!
اشکی که روی گونش چکید رو پاک کرد نفس عمیقی کشید و با لبخند تلخی نگات کرد
+تو از یکی دیگه خوشت میاد؟ چون تنها دلیلی که به ذهنم میرسه این میتونه باشه
_راستشو بخوای...
+هست؟
_نه... معلومه که نه... نمیدونم ولی تو برام مثل یه... مث یه دوست هستی باور کن هیچکس به دوستش دروغ نمیگه که
+من دوست دارم... ولی اگه این تو رو خوشحال میکنه که به عنوان دوست پیشت باشم و پسرخالت... من اینکارو انجام میدم من دوست دارم خوشحال باشی برای همین اگه کسی هم باشه که باهاش خوشحال باشی، منم خوشحال میشم
بغضش داشت اذیتش میکرد... برای بار دوم تلاش کرد ازش چشم پوشی کنه و ادامه بده
+ولی اگه بخواد اشکتو در بیاره اون موقع باید به من حساب پس بده نمیذارم کسی اذیتت کنه چون اون کار منه
با این حرفش خندت گرفت و اونم خندید... شاید سخت بود ولی با حرفی که گفت اضطرابت کمتر شد
دستتو به سمتش بردی و گفتی
_پس همیشه هوای همو داریم
قول انگشتیی؟!
+*خنده* اوهوم قبوله
________________________________
دیگ تخیلاتمو زیاد تحت فشار قرار دادم.... ببینم کیا با این پارت اشکشون در اومد؟🥲💔
اووو وایسااااا لایکو فراموش کردییی که😆
#fake
#fake_kook
#jungkook
۸.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.