سرگذشت واقعی خودمه
قسمت دوم عشق ویسگونی❤ ️
هر سوالی دارین کامنت بذارین
درضمن دوستان نمیتونم کل قصه زندگیمو ی جا بذارم چون خودم الان دارم تایپ میکنم و واقعا وقتی دارم مینویسم بی نهایت حالم بد میشه و حتی گریه ام میگیره ک چرا اینقد ساده بودم شاید بچه بودم و اولین درگیر عاشقانه ام بود با این ک 5 ساله داره میگذره هنوزم نمیتونم هضمش کنم
چند ساعتی گذشت ک من دوباره اومدم ویسگون ک دیدم پستامو لایک کرده دنبال کامنتی میگذشتم اما هیچی نبود نمیدونم چرا توقع کامنت داشتم رفتم تو پیجش دیدم تو کامنتاش هم جواب هیچکسو نداده بود همیشه از پسرای مغرور خوشم میومد اما کاش اینقد ساده نبودم
اخرین پستشو باز کردم عکس جاده شمال بود نوشته بود دلتنگتم کی میاد بریم شمال منم کامنت گذاشتم عاشق شمالم مخصوصا توی این فصل کاش دستم میشکست و اینو نمینوشتم کاش اون روز جور دیگ ای زندگیم رقم میخورد
منم یه پست کاملا دپ گذاشتم دلم بی دلیل گرفته بود ک دیدم زیر پستم کامنت گذاشت این پست پاک کن دلم تو غربت گرفت
ماتم برده بود پسری ک جواب کامنتای پست خودشو نمیداد برایم کامنت گذاشته بچه بودم و احمق فک میکردم همه مث منن ک دو رنگی تو کارشون نیس منم پاک کردم دوباره نوشت دلم گرفته میخای پست آخرم..... واسه ادامه داستان لایک و کامنت بذارین
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.