سرگذشت واقعی خودمه
قسمت سوم عشق ویسگونی❤ ️
دوباره نوشت دلم گرفته میخای پست آخرم شروع کرد ب حرف زدن از خودش گفت ک اسمم مهران تو تهران کار میکنم و اهل شمالم و 28 سالمه از خونوادم دورم و تنهام چند روزی با کامنت بازی گذشت تعجب کرده بودم ک چرا حرفی از شماره نمیزنه با خودم میگفتم شاید من درد دلاشو بد برداشت کردم و قصد واقعی این پسر مغرور فقط درد و دله بهش وابسته شدم بودم دقیقا نمیدونم وابسته چی شاید همین حرفا زدنامون اما ی چند شبی بود ازش خبری نبود براش کامنت میذاشتم فقط ی تشکر میکرد و جواب دیگه ای نمیداد اما در عوضش با بقیه خیلی گرم گرفته بود باورم نمیشد ک توی چند روز اینقد رفتاراش تغیر کرده اونی جواب بقیه رو نمیداد حالا اینقد با دخترا مهربون شده و علتشم نمیدونستم خیلی حرصی شده بود کلی خودمو فحش میدادم بعد چند روزی منم کلا بیخیالش شدم و بلاکش کردم و این اکانتو و این مهران مغرور رو ب فراموشی سپردم
کاش داستان زندگی منم با همین بلاک تمام میشد اما امان از این زندگی ک کسی از فردای خودش خبر ندارد
چند ماهی گذشت دقیقا یادمه اوایل اسفند 93 بود ک از بلاک در اوردمش و لایک کردم عکساشو اما هیچ حسی مث قبل بهش نداشتم و به خودم میخندیدم بابت رفتارام ک چرا ازش عصبی بودم هیچی بینمون نبود فقط ی کامنت بازی احمقانه بود ک من بزرگش کرده بودم
دیدم مهران زیر یکی از پستام کامنت گذاشت......... #سرگذشت #داستان #رمان
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.