یکی از بهترین شعرهایی که تا حالا خوندم...
یکی از بهترین شعرهایی که تا حالا خوندم...
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
نامه ای دارم من
که به دستش بدهی....
داخل کوچه که رفتی... درب سوم از چپ
خانه ی عشق من است... درب چوبی که به رویش با تیغ
شعری از من
این چنین حک شده است:
"بر سرت گر همه عالم به سرم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما"
خواستی در برنی
رمز بین من و او چنین می باشد...
"تق تق تق" "تق تق تق" "تق تق تق"
بعد آن لحظه که در کوبیدی
سر خود بالا کن....
و به روی دیوار
نقش یک پنجره را پیدا کن... پشت آن پنجره چشمان تری خواهی دید
که به در زل زده است...
نامه را داخل آن خانه بینداز و برو
او خودش می آید... نامه را می خواند
--------------------------------------------------
.
تو همان روز که آن نامه به دستم دادی
من به راه افتادم
تا که از کوچه ی معشوقه ی تو رد بشوم... وارد کوچه شدم
درب سوم از چپ
خانه ی عشق تو بود...
با همان رمز که یادم دادی
درب را کوبیدم....
و به روی دیوار نقش یک پنجره را پیدا کردم
هیچ کس پنجره را باز نکرد...
باز هم با تردید
روی در کوبیدم....
پیر مردی آمد در به رویم وا کرد...
با صدایی نگران گفت به من
که طبیبی آیا؟؟؟ یا طبیب آوردی؟؟؟
دخترم سخت مریض است از درد فراق
گفتم آری که به درمانش من
نامه ای از بر یار آوردم...
گفت داخل شو
وارد خانه شدم... صحنه هایی دیدم... سخت پریشانم کرد
دخترک کنج اتاق
صورتش زرد و چشمش بسته....
با صدایی لرزان... ناله از عمق وجودش میکرد...
من به سویش رفتم
دستهایم لرزید
نامه افتاد ز دستم ... روی دستان ضعیفش
لحظه ای معجزه ای دیدم من.... که پس از لمس همان نامه ی تو...
دخترک چشم خودش را وا کرد
و به آن نامه کمی خیره شد و ...
با صدایی لرزان رو به من کرد و پر از خواهش شد... خواست با تو بگویم این را....
که سراپا عشق است...
و در آن دنیا هم...
همچنان شیفته ی دیدن دلدار خود است...
نامه از دستانش به زمین افتاد و ....
نفسش بند شدو...
نم نمک چشم از این دنیا بست...
من به چشمان خودم دیدم که
دخترک لحظه ی جان دادن هم...
نام تو ورد زبانش بوده
.
و تو اما اینجا... فارغ از دلهره ها...
همچنان میگویی....
"ای که از کوچه ی معشوقه ی ما...؟؟؟!!!"
.
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
نامه ای دارم من
که به دستش بدهی....
داخل کوچه که رفتی... درب سوم از چپ
خانه ی عشق من است... درب چوبی که به رویش با تیغ
شعری از من
این چنین حک شده است:
"بر سرت گر همه عالم به سرم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما"
خواستی در برنی
رمز بین من و او چنین می باشد...
"تق تق تق" "تق تق تق" "تق تق تق"
بعد آن لحظه که در کوبیدی
سر خود بالا کن....
و به روی دیوار
نقش یک پنجره را پیدا کن... پشت آن پنجره چشمان تری خواهی دید
که به در زل زده است...
نامه را داخل آن خانه بینداز و برو
او خودش می آید... نامه را می خواند
--------------------------------------------------
.
تو همان روز که آن نامه به دستم دادی
من به راه افتادم
تا که از کوچه ی معشوقه ی تو رد بشوم... وارد کوچه شدم
درب سوم از چپ
خانه ی عشق تو بود...
با همان رمز که یادم دادی
درب را کوبیدم....
و به روی دیوار نقش یک پنجره را پیدا کردم
هیچ کس پنجره را باز نکرد...
باز هم با تردید
روی در کوبیدم....
پیر مردی آمد در به رویم وا کرد...
با صدایی نگران گفت به من
که طبیبی آیا؟؟؟ یا طبیب آوردی؟؟؟
دخترم سخت مریض است از درد فراق
گفتم آری که به درمانش من
نامه ای از بر یار آوردم...
گفت داخل شو
وارد خانه شدم... صحنه هایی دیدم... سخت پریشانم کرد
دخترک کنج اتاق
صورتش زرد و چشمش بسته....
با صدایی لرزان... ناله از عمق وجودش میکرد...
من به سویش رفتم
دستهایم لرزید
نامه افتاد ز دستم ... روی دستان ضعیفش
لحظه ای معجزه ای دیدم من.... که پس از لمس همان نامه ی تو...
دخترک چشم خودش را وا کرد
و به آن نامه کمی خیره شد و ...
با صدایی لرزان رو به من کرد و پر از خواهش شد... خواست با تو بگویم این را....
که سراپا عشق است...
و در آن دنیا هم...
همچنان شیفته ی دیدن دلدار خود است...
نامه از دستانش به زمین افتاد و ....
نفسش بند شدو...
نم نمک چشم از این دنیا بست...
من به چشمان خودم دیدم که
دخترک لحظه ی جان دادن هم...
نام تو ورد زبانش بوده
.
و تو اما اینجا... فارغ از دلهره ها...
همچنان میگویی....
"ای که از کوچه ی معشوقه ی ما...؟؟؟!!!"
.
۴.۳k
۱۹ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.