part²¹🦖🗿
جانگ می « سه روزی میشد که آرامش داشتم و کوک همراه شازده رو مخ و جینی هیونگ رفته بود پی زندگیش و من مونده بودم توی هتل! نمیفهمیدم چرا رئیس هتل کاری به کارمون نداره و اجازه داده یک ماه اینجا بمونیم
_حوصله اش بشدت سر رفته بود و نیمه های شب بود! نسیم خنک پاییزی موهاشو نوازش میکرد و دوست داشت بره پایین و قدم بزنه اما جونگ کوک گفته بود حق نداره جایی بره و بشینه روی مهارت های رزمیش کار کنه تا برگرده!
جانگ می « فکر کردی میتونی منو اینجا نگه داری جئون ؟ برم و بیام هم نمیفهمی
_با این عقیده که حالا حالا ها خبری از کوک نیست لباسش رو با یه بافتنی خاکستری اور سایز و دامن مشکی ای عوض کرد و بعد از اینکه مطمئن شد بادیگارد ها خوابن یواشکی از اتاق بیرون اومد.... جئون کارت اتاقش رو برده بود و برای اینکه در اتاق بسته نشه آینه کوچیکش رو بین در گذاشت و رفت
کوک « نمیدونم چرا حس میکنم باز یه غلطی کرده که خبری ازش نیست
جین « توی اتاقش زندانیش کردی پس نگران چی هستی دیگه؟
کوک « جانگ می عین دارکوب رو مخه و حس میکنم بهش ماموریت دادن منو پیر کنه! توی این مدت کی دیدی به حرفم گوش بده؟ نمیفهمم وقتی عین سگ میترسه چرا اینقدر لجبازی میکنه
جیمین « برای تنوع بد نیست! هیچکس جرات نداره بهت نزدیک بشه اما اون بچه فحشم میده بهت
کوک « حرفشو نزن بزار دو دقیقه آرامش داشته باشم
جانگ می « از بچگی عادت داشتم زمانی که مغزم کار نمیکنه همه چی رو رها کنم و به خودم آرامش بدم! گریه میکردم، میرقصیدم و..... اما آخرش به این فکر میکردم چی شد که به اینجا رسیدم و راهی برای نجاتم پیدا میکردم! با اینکه شب از نیمه گذشته بود اما پارک نزدیک هتل شلوغ بود و بعد از نیم ساعت آرامش تصمیم گرفتم برگردم هتل تا بادیگارد ها بیدار نشدن اما.....
کوک « یعنی چی که نیست؟؟؟ شما ها اینجا چه غلطی میکردین؟؟
بادیگارد « ار... ارباب
کوک « *شلیک تیر!
من هیچ اشتباهی رو نمیبخشم احمق....برید دنبالش بیارینش! شده با جنازه اش بیاین اما باید اینجا باشه
بادیگارد ها « چشم ارباب
جیمین « حس خوبی ندارم! نشان افراد ادوارد توی اتاق بود... ممکنه دزدیده باشنش؟
کوک « نه! آینه ای که بین در گذاشته نشون میده خوده احمقش رفته ولی اینکه افراد ادوارد یه جایی توی همین هتلن خطریه که تهدیدش میکنه
_مسیر پارک تا هتل خلوت شده بود و این اصلا خوب نبود! مدام به خودش تلقین میکرد اتفاقی نمیفته اما صدای پایی که مدام از پشت سرش میشنید خلافش رو ثابت میکرد... زمانی که برگشت با دوتا بادیگارد ترسناک مواجه شد! اینا افراد کوک نبودن....
جانگ می « باید فرار میکردم؟ ایستادن اصلا به نفعم نبود! با تمام توانم شروع به دویدم کردم
🥲🐸در جریانید که چقدر دوستتون دارم دیگه؟
_حوصله اش بشدت سر رفته بود و نیمه های شب بود! نسیم خنک پاییزی موهاشو نوازش میکرد و دوست داشت بره پایین و قدم بزنه اما جونگ کوک گفته بود حق نداره جایی بره و بشینه روی مهارت های رزمیش کار کنه تا برگرده!
جانگ می « فکر کردی میتونی منو اینجا نگه داری جئون ؟ برم و بیام هم نمیفهمی
_با این عقیده که حالا حالا ها خبری از کوک نیست لباسش رو با یه بافتنی خاکستری اور سایز و دامن مشکی ای عوض کرد و بعد از اینکه مطمئن شد بادیگارد ها خوابن یواشکی از اتاق بیرون اومد.... جئون کارت اتاقش رو برده بود و برای اینکه در اتاق بسته نشه آینه کوچیکش رو بین در گذاشت و رفت
کوک « نمیدونم چرا حس میکنم باز یه غلطی کرده که خبری ازش نیست
جین « توی اتاقش زندانیش کردی پس نگران چی هستی دیگه؟
کوک « جانگ می عین دارکوب رو مخه و حس میکنم بهش ماموریت دادن منو پیر کنه! توی این مدت کی دیدی به حرفم گوش بده؟ نمیفهمم وقتی عین سگ میترسه چرا اینقدر لجبازی میکنه
جیمین « برای تنوع بد نیست! هیچکس جرات نداره بهت نزدیک بشه اما اون بچه فحشم میده بهت
کوک « حرفشو نزن بزار دو دقیقه آرامش داشته باشم
جانگ می « از بچگی عادت داشتم زمانی که مغزم کار نمیکنه همه چی رو رها کنم و به خودم آرامش بدم! گریه میکردم، میرقصیدم و..... اما آخرش به این فکر میکردم چی شد که به اینجا رسیدم و راهی برای نجاتم پیدا میکردم! با اینکه شب از نیمه گذشته بود اما پارک نزدیک هتل شلوغ بود و بعد از نیم ساعت آرامش تصمیم گرفتم برگردم هتل تا بادیگارد ها بیدار نشدن اما.....
کوک « یعنی چی که نیست؟؟؟ شما ها اینجا چه غلطی میکردین؟؟
بادیگارد « ار... ارباب
کوک « *شلیک تیر!
من هیچ اشتباهی رو نمیبخشم احمق....برید دنبالش بیارینش! شده با جنازه اش بیاین اما باید اینجا باشه
بادیگارد ها « چشم ارباب
جیمین « حس خوبی ندارم! نشان افراد ادوارد توی اتاق بود... ممکنه دزدیده باشنش؟
کوک « نه! آینه ای که بین در گذاشته نشون میده خوده احمقش رفته ولی اینکه افراد ادوارد یه جایی توی همین هتلن خطریه که تهدیدش میکنه
_مسیر پارک تا هتل خلوت شده بود و این اصلا خوب نبود! مدام به خودش تلقین میکرد اتفاقی نمیفته اما صدای پایی که مدام از پشت سرش میشنید خلافش رو ثابت میکرد... زمانی که برگشت با دوتا بادیگارد ترسناک مواجه شد! اینا افراد کوک نبودن....
جانگ می « باید فرار میکردم؟ ایستادن اصلا به نفعم نبود! با تمام توانم شروع به دویدم کردم
🥲🐸در جریانید که چقدر دوستتون دارم دیگه؟
۳۲.۰k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.