کم حرف شده ام
کم حرف شدهام
راستش خیری ندیدم هیچوقت از حرف زدن
حرف زدن آخرش میخواهد بشود چه؟
قاطی شدن؟ رفاقت؟
معنای رفاقت برایم تغییر کرده
دیگر کسی را آنقدر که برایش بمیرم دوست ندارم.
یک روزی فکر میکردم این نقطه یعنی مرگ اما به طرز فجیعی هنوز زندهام و عجیبتر که احساس خوشبختی هم میکنم.
خوشبختی برایم فرق کرده
اینکه حس میکنم در داماد شدن فلانی و بابا شدن بهمانی و مرد شدن کی و نمازخوان شدن آن یکی سهیمم.
سهیم بی آنکه کاری کرده باشم یا حتی حرفی زده باشم.
سهیم و همانقدر سهیم که قبلا وقتی تمام لحظات زندگیام وقف این چیزهای دوستانم بود. حالا اما یک گوشه دلم برای خودش قنج میرود و کیف میکنم برایشان و با تمام وجود بی آنکه کاری کرده باشم سهیمم، رفیقم...
امروز روز بدی داشتم چون فلانی بی آنکه من بدانم قرار بوده مراسم ختم یکی از اقوامش برود و لابد باغ رضوان رفتن دل او را هم مثل من بهم میزند.
همانقدر حالم بد بود که انگار سابق آن رفیقم اقوام همیشه نزدیکش در خوزستان مرده بود و میخواست کار و زندگیاش را تعطیل کند برای رسومات دست و پاگیر بختیاری مادر و پدرش را با ماشین قراضه اش از اصفهان به خوزستان ببرد.
فرقش این بود که آن روزها خوشبختی این بود که حرص بخورم و به من ربط داشته باشد رفیقم توی آفتاب کباب میشود و او تره برای حال من خرد نکند؛ اما این روزها حرص میخورم بی آنکه به من مربوط باشد و باز کسی تره برایم خرد نمیکند و من هنوز خوشبختم.
زندگی همین است. مهم این است که چطور آن را معنا میکنی...
خوشبختم، ساکتم، رفیقم و هیچ چیز و هیچکس به من مربوط نیست...
راستش خیری ندیدم هیچوقت از حرف زدن
حرف زدن آخرش میخواهد بشود چه؟
قاطی شدن؟ رفاقت؟
معنای رفاقت برایم تغییر کرده
دیگر کسی را آنقدر که برایش بمیرم دوست ندارم.
یک روزی فکر میکردم این نقطه یعنی مرگ اما به طرز فجیعی هنوز زندهام و عجیبتر که احساس خوشبختی هم میکنم.
خوشبختی برایم فرق کرده
اینکه حس میکنم در داماد شدن فلانی و بابا شدن بهمانی و مرد شدن کی و نمازخوان شدن آن یکی سهیمم.
سهیم بی آنکه کاری کرده باشم یا حتی حرفی زده باشم.
سهیم و همانقدر سهیم که قبلا وقتی تمام لحظات زندگیام وقف این چیزهای دوستانم بود. حالا اما یک گوشه دلم برای خودش قنج میرود و کیف میکنم برایشان و با تمام وجود بی آنکه کاری کرده باشم سهیمم، رفیقم...
امروز روز بدی داشتم چون فلانی بی آنکه من بدانم قرار بوده مراسم ختم یکی از اقوامش برود و لابد باغ رضوان رفتن دل او را هم مثل من بهم میزند.
همانقدر حالم بد بود که انگار سابق آن رفیقم اقوام همیشه نزدیکش در خوزستان مرده بود و میخواست کار و زندگیاش را تعطیل کند برای رسومات دست و پاگیر بختیاری مادر و پدرش را با ماشین قراضه اش از اصفهان به خوزستان ببرد.
فرقش این بود که آن روزها خوشبختی این بود که حرص بخورم و به من ربط داشته باشد رفیقم توی آفتاب کباب میشود و او تره برای حال من خرد نکند؛ اما این روزها حرص میخورم بی آنکه به من مربوط باشد و باز کسی تره برایم خرد نمیکند و من هنوز خوشبختم.
زندگی همین است. مهم این است که چطور آن را معنا میکنی...
خوشبختم، ساکتم، رفیقم و هیچ چیز و هیچکس به من مربوط نیست...
۱.۱k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.