armyaa is talking
army_aa is talking:
📜: سطر اول داستان ما....
Part 22
هرچه جلوتر رفتیم،
دوست داشتنم واضحتر شد.
نه در حرفهای بزرگ،
بلکه در جزئیات.
در اینکه حواسم به حالش بود.
در اینکه وقتی خسته بود، ساکت میشدم.
در اینکه دلم میخواست آرامش داشته باشد، حتی اگر من حال خوبی نداشتم.
اما همزمان، یک ترس همراهم بود.
ترس از اینکه دوباره همهچیز از هم بپاشد.
ترس از اینکه اینبار اگر برود،
دیگر توان جمع کردن خودم را نداشته باشم.
گاهی حس میکردم دوست داشتنم از توانم جلو زده.
دلم میخواست به او تکیه کنم،
اما میترسیدم وزنم برایش زیاد باشد.
پس بعضی چیزها را نگه میداشتم.
نه چون به او اعتماد نداشتم،
بلکه چون خودم شکنندهتر از آن بودم که همهچیز را بیرون بریزم.
با این حال، دوستش داشتم.
نه کورکورانه،
نه دیوانهوار،
بلکه عمیق و واقعی.
فکر میکردم شاید اینبار بتوانم هم دوستش داشته باشم،
هم زیر فشار زندگی خرد نشوم.
اما نمیدانستم زندگی برایم چه آماده کرده.
📜: سطر اول داستان ما....
Part 22
هرچه جلوتر رفتیم،
دوست داشتنم واضحتر شد.
نه در حرفهای بزرگ،
بلکه در جزئیات.
در اینکه حواسم به حالش بود.
در اینکه وقتی خسته بود، ساکت میشدم.
در اینکه دلم میخواست آرامش داشته باشد، حتی اگر من حال خوبی نداشتم.
اما همزمان، یک ترس همراهم بود.
ترس از اینکه دوباره همهچیز از هم بپاشد.
ترس از اینکه اینبار اگر برود،
دیگر توان جمع کردن خودم را نداشته باشم.
گاهی حس میکردم دوست داشتنم از توانم جلو زده.
دلم میخواست به او تکیه کنم،
اما میترسیدم وزنم برایش زیاد باشد.
پس بعضی چیزها را نگه میداشتم.
نه چون به او اعتماد نداشتم،
بلکه چون خودم شکنندهتر از آن بودم که همهچیز را بیرون بریزم.
با این حال، دوستش داشتم.
نه کورکورانه،
نه دیوانهوار،
بلکه عمیق و واقعی.
فکر میکردم شاید اینبار بتوانم هم دوستش داشته باشم،
هم زیر فشار زندگی خرد نشوم.
اما نمیدانستم زندگی برایم چه آماده کرده.
- ۵۵
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط