مربی

مربی

داستان کوتاه
(مربی)


به دنبال یک سوژه بود،
تا بتواند به هدفش برسد،
از بین جمعیتی که برای
راهپیمایی آمده بودند،
دخترکی را دید.
بااینکه شش هفت ساله به
نظر می رسید،
ولی چادرگذاشته و عکس
امام خمینی رحمه الله نیز
در دستش بود وشعارمیداد.
به دوستش گفت:
حالاببین که چطور آن را با
یک خوراکی عوض میکند،
و به سمت کودک رفت.
از او اسم و سنش را پرسید،
دخترک با لبخند پاسخ داد.
خبرنگار آمریکایی پرسید:
برای چی به راهپیمایی اومدی؟
دخترک گفت:
حمایت از رهبرم و کشورم.
بالبخند شکلات بزرگی را به
کودک نشان داد و پرسید:
این را با عکست عوض میکنی؟
کودک گفت:نه.
پرسید:
با این پول چی؟
گفت: نه.
پرسید با چی عوض میکنی؟
کودک خندیدو گفت:
با خودش.
خبرنگار متحیر و ناامید به اوگفت:
توکه اینقدرامامت و دوست
داری،
میتونی یه جمله از ایشان
برای بینندگان برنامه بگی؟
دخترک نگاهی عجیب به
خبرنگار انداخت، و گفت:


((آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند))

#وبلاگ_آخرین_آیه_ی_نور#مذهبی#

http://akharinayeyenoor.persianblog.ir

#یا_مهدی_ادرکنی#مذهبی
دیدگاه ها (۹)

این شعرتقدیم کودکان مظلوم جهان((باز مانده))همه درها، بسته،کو...

کن روان اشک غم ای شیعه به دامان امروز تسلیت ده به شهنشاه خرا...

((سایه های سایه))برگ ها می ریزند،کوچه ای غم دارد،غنچه ای پژم...

#یا_مهدی_ادرکنی#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط