دیانا💜
دیانا💜
مهدیس: چون نقظه گذاشت تا
مهشاد با قاطعیت ادامه داد: تو رو اذیت کنیم
من با صورت قرمز در حال انفجار گفتم: یعنی، شما هم وایستادید باهاش هم کاری کنید الان دوباره نه تنهامحراب بلکه شمارم می زنم
نیکا و پانیذ با هم: تروخدا من برات 8 هودی میخرم 70 گیگ برات نت می زنم چیپس 10 بسته چیبس اصن می خرم
با ناز گفتم ماست موسیرم روشه
پانیذ و نیکا در حالیکه می خواستن گریه کنن گفتن باشه 15 تا ماسته موسیرم روشذولی جان خالت منو نزن
گفتم: تا20
پانی و نیکی با ناراحتی: اوکی باشه
دخترا در حالی که می ترسیدن و میلرزیدم و هر لحظه ممکن بود خودشون اون رنگی
کنن . اول رفتم سمت محراب که دیدم اون های که رل داشتن یا برادر محکم و بلند بلند از در فرار کرد نو رفتن بال پیش رلاشون یا حالا داداشاشون😂
منم چوون حالم عمارت نزدیک 75 متر بود بهشون نرسیدم که دیدم سینگلا دارن میرین بدو بدو رفتم سمتشون که پام لیز خورد افتادم و بچه ها خندیدین تندی پاشدم همشون و محکم زدم
محراب با خنده شیطونی و کمی عشوه😂: دیانا دمپاییت
به دمپاییم نگاه کردم اشک تو چشام حلقه می زد
با حالت لوس اشک دارم گفت: ماماهااانن(اگه استوری ارسلان یا دیانا رو دیده باشید زمانی که رژ و ارسلان به اینه میزنه دیانا یه مامانی میگه و این مامان همون مامانه یعنی فرم گفتنش همونه(خودمم گیج شدم🤣 )) و بعدش گریه کردم که دیدیم بچه ها نیستن با حالتی که پام درد می کرد رفتم بالا و رسیدم بشون
و در و بستم نیکا داشت برا پسرا تعریف می فکرد پایین چیشده
که دوباره قیافم به دمپایین افتادم دوباره زدم زیر گریه
پسرا: این چشه
محراب: منو داشت می زد با دمپایی بخواطر همین جبران شد دمپایش جغدهایش از درخت بفتاد
بچه ها زدن زیر خنده
برای پارت بعد 5 لایک
اصکی نرو لیز میقولی
فردا ساعت 2 پارت داریم
❄🤞🦉🦇🌘💜
مهدیس: چون نقظه گذاشت تا
مهشاد با قاطعیت ادامه داد: تو رو اذیت کنیم
من با صورت قرمز در حال انفجار گفتم: یعنی، شما هم وایستادید باهاش هم کاری کنید الان دوباره نه تنهامحراب بلکه شمارم می زنم
نیکا و پانیذ با هم: تروخدا من برات 8 هودی میخرم 70 گیگ برات نت می زنم چیپس 10 بسته چیبس اصن می خرم
با ناز گفتم ماست موسیرم روشه
پانیذ و نیکا در حالیکه می خواستن گریه کنن گفتن باشه 15 تا ماسته موسیرم روشذولی جان خالت منو نزن
گفتم: تا20
پانی و نیکی با ناراحتی: اوکی باشه
دخترا در حالی که می ترسیدن و میلرزیدم و هر لحظه ممکن بود خودشون اون رنگی
کنن . اول رفتم سمت محراب که دیدم اون های که رل داشتن یا برادر محکم و بلند بلند از در فرار کرد نو رفتن بال پیش رلاشون یا حالا داداشاشون😂
منم چوون حالم عمارت نزدیک 75 متر بود بهشون نرسیدم که دیدم سینگلا دارن میرین بدو بدو رفتم سمتشون که پام لیز خورد افتادم و بچه ها خندیدین تندی پاشدم همشون و محکم زدم
محراب با خنده شیطونی و کمی عشوه😂: دیانا دمپاییت
به دمپاییم نگاه کردم اشک تو چشام حلقه می زد
با حالت لوس اشک دارم گفت: ماماهااانن(اگه استوری ارسلان یا دیانا رو دیده باشید زمانی که رژ و ارسلان به اینه میزنه دیانا یه مامانی میگه و این مامان همون مامانه یعنی فرم گفتنش همونه(خودمم گیج شدم🤣 )) و بعدش گریه کردم که دیدیم بچه ها نیستن با حالتی که پام درد می کرد رفتم بالا و رسیدم بشون
و در و بستم نیکا داشت برا پسرا تعریف می فکرد پایین چیشده
که دوباره قیافم به دمپایین افتادم دوباره زدم زیر گریه
پسرا: این چشه
محراب: منو داشت می زد با دمپایی بخواطر همین جبران شد دمپایش جغدهایش از درخت بفتاد
بچه ها زدن زیر خنده
برای پارت بعد 5 لایک
اصکی نرو لیز میقولی
فردا ساعت 2 پارت داریم
❄🤞🦉🦇🌘💜
۳.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.