چندپارتی(وقتی مجبور شدی و...)پارت1
#فیک
#استری_کیدز
چند پارتی(وقتی مجبور شدی...)پارت1
قطرات بارون با شدت با سطح زمین برخورد میکرد.سکوت دلگیری برفضای خونه حکم فرما بود،روی کاناپه نشسته بودی و زانوهاتو بغل کرده بودی،قطرات اشک بی صدا بر روی گونه ات سرازیر میشد و زیبایی چهره ات رو درهم خرد میکرد.احساس سردی به تمام وجودت سرایت کرده بود وقلبت منجمد شده بود،ذهنت از شدت ضربه های افکار کبود شده بود.با صدای باز شدن دراحساس کردی چیزی نه شیشه و نه بلورین درونت شکست،به سرعت از روی کاناپه بلند شدی و با چهره ای اشک آلود نگاهتو به مرد روبه روت دادی.
لبخند پررنگی روی لبهاش نقش بسته بود،با دیدن قطره های اشک که از روی گونه ات جاری بود،آروم لبخندش محو شد.بهت نزدیک شد و دستشو زیر چونه ات قرار داد و با لحنی نگران لب زد.
-چیشده؟
فقط سکوتی کشنده در جواب بهش دادی،آروم دستشو از زیر چونه ات کنار زدی و چند قدم به عقب رفتی،توده ای درون گلوت ایجاد شده بود،به دیواره های گلوت چنگ مینداخت و مانع از تبادل اکسیژن برای نفس کشیدن میشد.رفتار هایی سرد برای مرد روبه روت به نمایش گذاشتی و نمایی سرد با آجرهای اشکی از خودت ساختی و پشتش پنهان شدی و با لحنی سرد و بی رحم کلمات رو توی صورتش پرت کردی.
+ازت خسته شدم!...دیگه نمیخوامت...تا الانم خیلی تحملت کردم،بسه دیگه...من دیگه دوست ندارم...خسته شدم!دست از سرم بردار!
مات و مبهوت مانده بود،نه حرف میزد و نه پلک میزد.لبهاش بهم دوخته شده بود،قدرت تکلم نداشت.از شدتی شوکی که به قلب ضعیفش وارد شده بود بی اختیار چند قدم به عقب رفت.شیشه ای از اشکهای ریخته نشده دور چشماش حلقه شد،اما همچنان حرفی نمیزد و با نگاهی خیره به چهره خالی از احساس تو خیره بود.
+من دیگه میرم!...فراموشم کن...امیدوارم دور و برم نبینمت
کلمات رو با بی رحمی توی صورتش پرت میکردی،گریه از چشمات درحال فوران بود اما سعی در حفط نمای سرد و بی احساست داشتی نفس عمیقی کشیدی و به سمت در قدم برداشتی که با کشیده شدن دستت توسط اون سرجات میخکوب شدی و نگاهتو به نگاه اشک آلود و بِهَت زده اش دادی.
-یعنی انقدر برات خسته کننده بودم...ا/ت؟
+ببین مینهو...این یه حقیقته...من دیگه نمیخوامت...همین!
مچ دستتو با شدت از بین انگشتاش آزاد کردی و به سمت در قدم برداشتی،دستگیره در رو آروم پایین کشیدی و در رو از چارچوب فاصله دادی و در رو محکم بستی.زانو زده روی زمین سرد افتاد،قطرات اشک با بی رحمی به چشماش هجوم میاوردن.صدای فریاد و هق هق های مینهو تمام فضای خونه رو پر کرده بود،ناله ها و اشکهایی که فقط تو باعثش بودی.
{چندسال بعد}
روی صندلی نشسته بودی وسرتو به دیوار سرد تکیه داده بودی،با دیدن دکتر که از اتاق خارج شداز روی صندلی بلند شدی و با سرعت به سمت دکتر دوییدی و آستین لباسشو بین انگشتات گرفتی و با لحنی آشفته لب زدی.
+حالش خوب میشه دکتر؟!
×وضعیت قلبش اصلا خوب نیست...نمیتونه زیاد دووم بیاره...مگراینکه معجزه ای رخ بده،که مطمئنم تویی!
آروم از دکتر فاصله گرفتی و در حالی که غرق در پشیمونی بودی روبه دکتر لب زدی.
+میتونم ببینمش؟
×بله
آروم به سمت اتاق قدم برداشتی و دستگیره در رو پایین کشیدی و در رو از چارچوب فاصله دادی،ّبا شنیدن صدای در سرشو به طرف در چرخوند.در رو بستی و به طرف جسمش که روی تخت ولو شده بود قدم برداشتی،یک قدم...دو قدم...سه قدم...درست کنارش ایستاده بودی،متعجب و شوکه شده بود، به کمک نرده فلزی تخت خودشو بالا کشید و صاف نشست.
-خودتی؟
بغضی درون گلوت تشکیل شده بود و عذابت میداد،دستاشو بین دستات گرفتی و آروم روی صورتت کشیدی.چهره ای که گرچه آشنا اما غریبه بود،لحظه ای مکث کرد،شوکه شده بود و با لحنی متعجب لب زد.
-ا...ا...ا/ت؟!
اشک به آرامی روی گونه ات سرازیر میشد،دستشو روی لبهات هل دادی و بوسه ای عمیق روی پوستش کاشتی.
#استری_کیدز
چند پارتی(وقتی مجبور شدی...)پارت1
قطرات بارون با شدت با سطح زمین برخورد میکرد.سکوت دلگیری برفضای خونه حکم فرما بود،روی کاناپه نشسته بودی و زانوهاتو بغل کرده بودی،قطرات اشک بی صدا بر روی گونه ات سرازیر میشد و زیبایی چهره ات رو درهم خرد میکرد.احساس سردی به تمام وجودت سرایت کرده بود وقلبت منجمد شده بود،ذهنت از شدت ضربه های افکار کبود شده بود.با صدای باز شدن دراحساس کردی چیزی نه شیشه و نه بلورین درونت شکست،به سرعت از روی کاناپه بلند شدی و با چهره ای اشک آلود نگاهتو به مرد روبه روت دادی.
لبخند پررنگی روی لبهاش نقش بسته بود،با دیدن قطره های اشک که از روی گونه ات جاری بود،آروم لبخندش محو شد.بهت نزدیک شد و دستشو زیر چونه ات قرار داد و با لحنی نگران لب زد.
-چیشده؟
فقط سکوتی کشنده در جواب بهش دادی،آروم دستشو از زیر چونه ات کنار زدی و چند قدم به عقب رفتی،توده ای درون گلوت ایجاد شده بود،به دیواره های گلوت چنگ مینداخت و مانع از تبادل اکسیژن برای نفس کشیدن میشد.رفتار هایی سرد برای مرد روبه روت به نمایش گذاشتی و نمایی سرد با آجرهای اشکی از خودت ساختی و پشتش پنهان شدی و با لحنی سرد و بی رحم کلمات رو توی صورتش پرت کردی.
+ازت خسته شدم!...دیگه نمیخوامت...تا الانم خیلی تحملت کردم،بسه دیگه...من دیگه دوست ندارم...خسته شدم!دست از سرم بردار!
مات و مبهوت مانده بود،نه حرف میزد و نه پلک میزد.لبهاش بهم دوخته شده بود،قدرت تکلم نداشت.از شدتی شوکی که به قلب ضعیفش وارد شده بود بی اختیار چند قدم به عقب رفت.شیشه ای از اشکهای ریخته نشده دور چشماش حلقه شد،اما همچنان حرفی نمیزد و با نگاهی خیره به چهره خالی از احساس تو خیره بود.
+من دیگه میرم!...فراموشم کن...امیدوارم دور و برم نبینمت
کلمات رو با بی رحمی توی صورتش پرت میکردی،گریه از چشمات درحال فوران بود اما سعی در حفط نمای سرد و بی احساست داشتی نفس عمیقی کشیدی و به سمت در قدم برداشتی که با کشیده شدن دستت توسط اون سرجات میخکوب شدی و نگاهتو به نگاه اشک آلود و بِهَت زده اش دادی.
-یعنی انقدر برات خسته کننده بودم...ا/ت؟
+ببین مینهو...این یه حقیقته...من دیگه نمیخوامت...همین!
مچ دستتو با شدت از بین انگشتاش آزاد کردی و به سمت در قدم برداشتی،دستگیره در رو آروم پایین کشیدی و در رو از چارچوب فاصله دادی و در رو محکم بستی.زانو زده روی زمین سرد افتاد،قطرات اشک با بی رحمی به چشماش هجوم میاوردن.صدای فریاد و هق هق های مینهو تمام فضای خونه رو پر کرده بود،ناله ها و اشکهایی که فقط تو باعثش بودی.
{چندسال بعد}
روی صندلی نشسته بودی وسرتو به دیوار سرد تکیه داده بودی،با دیدن دکتر که از اتاق خارج شداز روی صندلی بلند شدی و با سرعت به سمت دکتر دوییدی و آستین لباسشو بین انگشتات گرفتی و با لحنی آشفته لب زدی.
+حالش خوب میشه دکتر؟!
×وضعیت قلبش اصلا خوب نیست...نمیتونه زیاد دووم بیاره...مگراینکه معجزه ای رخ بده،که مطمئنم تویی!
آروم از دکتر فاصله گرفتی و در حالی که غرق در پشیمونی بودی روبه دکتر لب زدی.
+میتونم ببینمش؟
×بله
آروم به سمت اتاق قدم برداشتی و دستگیره در رو پایین کشیدی و در رو از چارچوب فاصله دادی،ّبا شنیدن صدای در سرشو به طرف در چرخوند.در رو بستی و به طرف جسمش که روی تخت ولو شده بود قدم برداشتی،یک قدم...دو قدم...سه قدم...درست کنارش ایستاده بودی،متعجب و شوکه شده بود، به کمک نرده فلزی تخت خودشو بالا کشید و صاف نشست.
-خودتی؟
بغضی درون گلوت تشکیل شده بود و عذابت میداد،دستاشو بین دستات گرفتی و آروم روی صورتت کشیدی.چهره ای که گرچه آشنا اما غریبه بود،لحظه ای مکث کرد،شوکه شده بود و با لحنی متعجب لب زد.
-ا...ا...ا/ت؟!
اشک به آرامی روی گونه ات سرازیر میشد،دستشو روی لبهات هل دادی و بوسه ای عمیق روی پوستش کاشتی.
- ۶.۲k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط