داستانکوتاه دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شو

#داستان_کوتاه دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. 
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
دیدگاه ها (۵)

#درنگ اگه بچه داشتم، پسر یا دختر، ازش نمیپرسیدم : "مشقهاتو ن...

#‍ضرب_المثل خروس اگر خروس باشه توی راهم می خونهیک نفر مهمان ...

#داستان_کوتاه دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را...

از اولم هنرمند بودم 😏👊 حرفم نباشه #طنز

ای تو که عشق تو مرا گرامی و خوار کرد، چگونه می‌توانم به تو ب...

🌸✨خدایا،یادمان بده که هنوز می‌شود از نو شروع کرد،که هنوز می‌...

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط