Taehyung
Taehyung
چندپارتی غمگین درخواستی
موضوعش ات باردار باشه بعد تهیونگ مست باشه کتکش بزنه
پارت اول
هنوزم نمیتونستم باور کنم صدای ضعیف ضربان قلب که از دستگاها می شنیدم برایم باور نکردنی در عین حال ل*ذت بخش بود
همانطور که دراز کشیده بودم چشمام به مانیتور دوخته بودم به بچه در حال رشدم نگاه میکردم بچه ای که حاصل وجود عشق من به تمام دنیامه .....
دنیای من کسی نبود جز عشقم همه وجودم که عاشقانه می پرستیدمش
کیم تهیونگ اما........
از مطب بیرون اومدم همانطور که برگه های سونوگرافی دستم بود قطره اشکی از گوشه چشمم بر روی گونم ریخت و چندین بار پلک هام روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم اما نتونستم ازطرفی خوشحال بودم از طرفی ناراحت با خودم گفتم حالا چجوری بهش بگم مگر باورش می شد .....
با همون فکر اشوبم راهی خونه شدم درسته بازم مثل همیشه تنهام ......
تنها عضو باقی مونده خانوادم خالم بود که الان سرکارش بود و غیر عشقم تنها کسی که باهاش احساس راحتی داشتم اما این موضوع شوخی بردار نبود پایه یک زندگی وسط بود یک ادم بی گناه
نمیدونستم چطوری باید بهش بگم البته بگمم عصبانی میشه حقم داره اخه یک بچه دبیرستانی چطوری میتونه از یک بچه ی دیگر مراقب کنه
بارها بارها این گوشزد های خالم شنیده بودم اما نادیدش گرفته بودم اینکه......
تو هنوز بچه ای
قرار تو این سن اخه
پایه یک ادم وسطه پایه احساساتش باید مراقب رفتارت باشی
راب*طه جدی فقط با ازدواج محکم و پایدارتر می شود نه چیزی کمتر از اون فهمیدی
خلاصه کلی گوشزد های دیگر
دقایقی بعد بلند شدم و ذهنم منسجم کردم حق با خالم بود حالا که این اتفاق افتاده باید تکلیفم مشخص می کردم و همه چیو بهش میگفتم درست ترین کار همین بود
گوشیم در اوردم با شنیدن صدای عشقم لحظه ای اروم گرفتم انگار نه انگار قرار بوده مسئله مهمی بهش بگم همانطور که غرق صدای بم و گرمش بودم با چیزی که گفت خشکم زد
ادامه دارد......
چندپارتی غمگین درخواستی
موضوعش ات باردار باشه بعد تهیونگ مست باشه کتکش بزنه
پارت اول
هنوزم نمیتونستم باور کنم صدای ضعیف ضربان قلب که از دستگاها می شنیدم برایم باور نکردنی در عین حال ل*ذت بخش بود
همانطور که دراز کشیده بودم چشمام به مانیتور دوخته بودم به بچه در حال رشدم نگاه میکردم بچه ای که حاصل وجود عشق من به تمام دنیامه .....
دنیای من کسی نبود جز عشقم همه وجودم که عاشقانه می پرستیدمش
کیم تهیونگ اما........
از مطب بیرون اومدم همانطور که برگه های سونوگرافی دستم بود قطره اشکی از گوشه چشمم بر روی گونم ریخت و چندین بار پلک هام روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم اما نتونستم ازطرفی خوشحال بودم از طرفی ناراحت با خودم گفتم حالا چجوری بهش بگم مگر باورش می شد .....
با همون فکر اشوبم راهی خونه شدم درسته بازم مثل همیشه تنهام ......
تنها عضو باقی مونده خانوادم خالم بود که الان سرکارش بود و غیر عشقم تنها کسی که باهاش احساس راحتی داشتم اما این موضوع شوخی بردار نبود پایه یک زندگی وسط بود یک ادم بی گناه
نمیدونستم چطوری باید بهش بگم البته بگمم عصبانی میشه حقم داره اخه یک بچه دبیرستانی چطوری میتونه از یک بچه ی دیگر مراقب کنه
بارها بارها این گوشزد های خالم شنیده بودم اما نادیدش گرفته بودم اینکه......
تو هنوز بچه ای
قرار تو این سن اخه
پایه یک ادم وسطه پایه احساساتش باید مراقب رفتارت باشی
راب*طه جدی فقط با ازدواج محکم و پایدارتر می شود نه چیزی کمتر از اون فهمیدی
خلاصه کلی گوشزد های دیگر
دقایقی بعد بلند شدم و ذهنم منسجم کردم حق با خالم بود حالا که این اتفاق افتاده باید تکلیفم مشخص می کردم و همه چیو بهش میگفتم درست ترین کار همین بود
گوشیم در اوردم با شنیدن صدای عشقم لحظه ای اروم گرفتم انگار نه انگار قرار بوده مسئله مهمی بهش بگم همانطور که غرق صدای بم و گرمش بودم با چیزی که گفت خشکم زد
ادامه دارد......
- ۱۱.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط