ا.ت:اه..درد داره
ا.ت:اه..درد داره
یونگی:اهم...ببخشید باید تمیزش کنم وگرنه عفونت میکنه
ا.ت:باشه
....بعد از تمیز کردون گردنم دکمهی لباسمو بست و ازم فاصله گرفت و رفت سمته کیفش و پلاستیکی ازش بیرون اورد و بهم داد...
بونگی:بیا برات کورن داگ گرفتم...جعبش تو این پلاستیکه...حتما بخور ضعف نکنی
....لدنه اینکه بهم نگاه کنه یا حتی فرصته تشکر کردن بهم بده دره کلاس رو باز کرد و رفت بیرون...رو صندلیم نشستم و کورن داگ رو برداشتم خوردم...واقعا گشنم بود...وسط خپردن بودم که یجی و اکیپش اومدن تو کلاس و کناره من جمع شدن...
یجی:اوه سلام خوشگل خانوم...اروم تر بخور خفه نشی...چند روز نبودی دلم برلت تنگ شده بود
ا.ت:هه ولی من برعکس از دیدن چهرهی نحست حالم بهمبهم میخوره عوضی
یجی:واقعا که خیلی بی چشم و رویی...بگذریم...افرین که عکس و فیلمارو فرستادی...خوشم اومد
ا.ت:یه روز بخاطر اینکه منو مجبور به این کار کردی ازت بدجور انتقام میگیرم
یجی:عه؟...باشه میبینیم کوچولو...راستی فکر نکن همینجوری ولت میکنم هنوز باهات کار دارم
....فحشه دیگهای نثارش کردم اونم بدون اینکه توجه کنه با اکیپش از کلاس رفتن بیرون...
ا.ت:هوفففف هرچی خوردمو زهرمارم کردن...پاشم برم کافه تریا بورام منتظرمه
(<<پرش زمانی اخر دانشگاه>>)
کلاش اخرمون تموم شد...قرار بود برم سره همون کوچهای که پیاده شدم تا استادمین بیاد دنبالم...بعداز خدافظی با بورام به همون کوچه رفتم...طولی نکشید که یونگی اومد دنبالم و سوار شدم....
ا.ت:سلام
یونگی:سلام بهتری؟
اره نگران نباشین
....دیگه چیزی نگفتیم و به سمته خونه رفتیم....بعده ۲۰ مین رسیدیم و رفتیم تو خونه...ایتاد مین رفتلباساشو عوض کرد...منم بعد از شستنه دست و صورتم به اتاقم رفتم...بعد از اینکه لباسمو عوض کردم خواستم برم تو اشپزخونه که....
یونگی:نیا تو(یا صدای تقریبا بلند)
ا.ت:ترسیدم استادددد...خب چرا؟
یونگی:حالت بد میشه وایسا کارم تموم شه
...فهمیدم باز داره خون میخوره....بعد از ۲ مینکارش تموم شدم....خب حالا بیا
...رفتم تو و بعدش به کمکه هم برای ناهار رامیون درست کردیم...و خوردیم...
شرط ۱۰ لایک
یونگی:اهم...ببخشید باید تمیزش کنم وگرنه عفونت میکنه
ا.ت:باشه
....بعد از تمیز کردون گردنم دکمهی لباسمو بست و ازم فاصله گرفت و رفت سمته کیفش و پلاستیکی ازش بیرون اورد و بهم داد...
بونگی:بیا برات کورن داگ گرفتم...جعبش تو این پلاستیکه...حتما بخور ضعف نکنی
....لدنه اینکه بهم نگاه کنه یا حتی فرصته تشکر کردن بهم بده دره کلاس رو باز کرد و رفت بیرون...رو صندلیم نشستم و کورن داگ رو برداشتم خوردم...واقعا گشنم بود...وسط خپردن بودم که یجی و اکیپش اومدن تو کلاس و کناره من جمع شدن...
یجی:اوه سلام خوشگل خانوم...اروم تر بخور خفه نشی...چند روز نبودی دلم برلت تنگ شده بود
ا.ت:هه ولی من برعکس از دیدن چهرهی نحست حالم بهمبهم میخوره عوضی
یجی:واقعا که خیلی بی چشم و رویی...بگذریم...افرین که عکس و فیلمارو فرستادی...خوشم اومد
ا.ت:یه روز بخاطر اینکه منو مجبور به این کار کردی ازت بدجور انتقام میگیرم
یجی:عه؟...باشه میبینیم کوچولو...راستی فکر نکن همینجوری ولت میکنم هنوز باهات کار دارم
....فحشه دیگهای نثارش کردم اونم بدون اینکه توجه کنه با اکیپش از کلاس رفتن بیرون...
ا.ت:هوفففف هرچی خوردمو زهرمارم کردن...پاشم برم کافه تریا بورام منتظرمه
(<<پرش زمانی اخر دانشگاه>>)
کلاش اخرمون تموم شد...قرار بود برم سره همون کوچهای که پیاده شدم تا استادمین بیاد دنبالم...بعداز خدافظی با بورام به همون کوچه رفتم...طولی نکشید که یونگی اومد دنبالم و سوار شدم....
ا.ت:سلام
یونگی:سلام بهتری؟
اره نگران نباشین
....دیگه چیزی نگفتیم و به سمته خونه رفتیم....بعده ۲۰ مین رسیدیم و رفتیم تو خونه...ایتاد مین رفتلباساشو عوض کرد...منم بعد از شستنه دست و صورتم به اتاقم رفتم...بعد از اینکه لباسمو عوض کردم خواستم برم تو اشپزخونه که....
یونگی:نیا تو(یا صدای تقریبا بلند)
ا.ت:ترسیدم استادددد...خب چرا؟
یونگی:حالت بد میشه وایسا کارم تموم شه
...فهمیدم باز داره خون میخوره....بعد از ۲ مینکارش تموم شدم....خب حالا بیا
...رفتم تو و بعدش به کمکه هم برای ناهار رامیون درست کردیم...و خوردیم...
شرط ۱۰ لایک
۵.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.