کنار حوض مستطیل شکل مان نشسته بودم و رخت می شستم و می خوا
کنار حوض مستطیل شکلمان نشسته بودم و رخت میشستم و میخواندم. کلون در را که زدند فکر کردم مرتضی است. با این حال خاله، مجتبی را صدا زد تا در را باز کند. داشتم پیراهن سبزرنگ مجتبی را که از مرتضی ارث برده بود میشستم که صدای یاالله صاحب پیراهن بلند شد.
پردهٔ سفید و کلفت توی دالان را کنار زد و گفت: «آبجی پاشو. پاشو آقاسیدمصطفی اومده.»
اسمش را که شنیدم دلم ریخت. لباس از دستم ول شد و افتاد توی حوض.
بعد از یک سال دوری، یک دفعه و بدون خبر برگشته بود. بیشتر از آنکه بخواهم فرار کنم و چیزی روی سرم بیندازم، دوست داشتم بمانم. دلم میرفت برای یک لحظه دیدنش.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#بریده_کتاب
پردهٔ سفید و کلفت توی دالان را کنار زد و گفت: «آبجی پاشو. پاشو آقاسیدمصطفی اومده.»
اسمش را که شنیدم دلم ریخت. لباس از دستم ول شد و افتاد توی حوض.
بعد از یک سال دوری، یک دفعه و بدون خبر برگشته بود. بیشتر از آنکه بخواهم فرار کنم و چیزی روی سرم بیندازم، دوست داشتم بمانم. دلم میرفت برای یک لحظه دیدنش.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#بریده_کتاب
۲.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.