پارت 111
#پارت_111
با چشم های گرد شده گفتم:
_ چیکار میکنی ؟ دیونه شدی؟
_ میخوام بدهیمو باهات صاف کنم!
فهمیدم منظورش چیه همونطور که دستاش حصار کمرم شده بود به عقب خم شدم و گفتم:
_ نمیخوام آقا نمیخوام ... عه چه گیری دادیا !!
تو اغوشش ورجه وورجه میکردم که رهام کنه
نگاه گیرا و لبخند ارامش بخشش را نثارم کرد و گفت:
_ پس بیا باهام شام بخور !!
دیگه کم کم داشتم با زمین یکی میشدم دستامو روی شونه هاش گذاشتم و تند تند گفتم:
_ باشه ، باشه، باشه زورگو باهات شام میخورم حالا ولم کن !
لبخند شیطونی زد و گفت:
_ ولت کنم ؟
چشمام گرد شد اگه اینجوری ولم میکرد با مخ رو زمین میخوردم !!
دستامو دور گردنش حلقه کردم و لب زدم:
_ پسر خوبی باش منو صاف بزار رو زمین !!!
تک خندی کرد و کمرم رو بالا کشید همین که نفس راحتی کشیدم
گونه ام را به نرمی بوسید و گفت:
_ ولت نمیکنم ترسو ی زبون دراز!
با این حرفش لبخند روی لب هام نقش بست !
دلم دوباره بیتاب بوسه اش شد و وای بحالش اگر بخواهد رسوایم کند!
دستمو به سمت اشپزخونه کشید تا طبق حرفی که زدم باهاش شام بخورم !!!
#پارت_112
" سوم شخص"
تقه ای به در زد و منتظر ایستاد .
همیشه تو اجازه ورود دادن تاخیر داشت و این نه تنها اعصاب او بلکه اعصاب تمامی محافظانش را خورد میکرد ...
با شنیدن صدای مغرور و بی احساسش درب را باز کرد و سر به زیر گرفت
_خب کارا چطور پیش میره!؟
دستان یخ زده اش رو روی کمرم قفل کرد و گفت:
_ مورد مشکوکی ندیدیم خانوم ... همه چی برای جابه جایی آماده اس منتظر تایید شماییم !!
زن با پوزخند ناخن های لاک خورده و بلندش را روی میز کشید و گفت:
_ حسام کی میخواد بهمون ملحق شه!؟
هنوز تصمیم نگرفته!؟
اخم بر چهره جوانک خوش چهره نشست ، احمق بود اگر بعد از این همه مدت متوجه نمیشد این زن هیچ وقت منتظر کسی نمیماند !!
حسام هرکسی نبود اما جذبه و مردانگیش دل این زن شیطان صفت را به بازی گرفته بود و خدا به داد برسد !!
سعی کرد حالت همیشگی اش را حفظ کند زمزمه کرد :
_ ظاهرا قبول کردن اما گفتن یکم زمان میخوان ...
لب ها و چشم های ارایش کرده زن جم شد و گفت:
_ با سیامک تماس بگیر بگو با حسام صحبت کنه نیازش دارم ! میخوام زودتر بهمون ملحق شه نیرویی مثل اون واقعا به درد من میخوره !
جوان سر تکان داد و مقابل چشم های زن سری به نشانه احترام تکان داد و بیرون رفت !
هیچ وقت نمیخواست عضو این گروه شیطانی باشه و اگه جان خانوادش وسط نبود الان داشت با خیال راحت در گاراژی که با زحمت و حلال خریده بود کار میکرد ...
با خروج از عمارت سیاه و شوم زن با سیامک تماس گرفت و خواسته او را برایش مطرح کرد ...
شاید دومین کسی که بعد از خانوم همه ازش حساب میبردن همین پسر 28 ساله بود !
#پارت_113
که شاید بیشتر از 7 سال بود که کسی رنگ لبخند را روی صورتش ندیده !
پشت چراغ قرمز ایستاد خیره به ثانیه شمار پشت چراغ زمزمه کرد:
_ یه روز تموم میشه اون روز خودم جونشو میگیرم ... برای تمام کاراش ... میدونم حسامم برای همین میاد !!
کمکش میکنم به هرقیمتی تو این بازی برنده بشه ...
خب گاهی خدا هم پارتی بازی میکند برای حسامی که نیامده حامی مثل این جوانک خوش چهره داشت!
"حســـام "
باصدای در سر از پروند بیرون کشیدم و با صدای رسا اجازه ورود دادم .
با دیدن سیامک چهره جدی ام را به لبخند یک طرفه ای مجبور کردم و از جا بلند شدم ...
با صدای بلند قهقه زد و درب را پشت سرش بست و به سمتم امد
این به اغوش کشیدناش هم کفاره داشت !!
این مرد جسم و روحش نجس بود !!
با همون حالت لب زدم:
_ خوش اومدید سرهنگ میگفتید من خدمت میرسیدم !
با لبخند دندون نمایی پاروی پا انداخت و گفت:
_ نه اینطوری راحتم پسر
ادامه داد :
_ منتظره زودتر بری !
اخم درهم کشیدم و گفتم:
_ گفته بودم الان نمیتونم ...
_ صبور نیست !!
پوفی کشیدم هنوز موقع اش نبود !
نگاه ...
از جا بلند شد و گفت:
_ زودتر نری اون میاد دنبالت تا حالا برای کسی انقدر صبر نکرده !
صبرش یک ساعته !
عادت داره به چیزی که میخواد برسه و تو براش دیر شدی !!
#پارت_114
کلافه دستی به ته ریشم کشیدم ، باید با سردار مشورت میکردم ...
با جدیت گفتم :
_ امشب بهتون خبر میدم ...
" نگاه "
حوصله ام حسابی سر رفته بود حتی تلویزیونم چیزی نداشت که توجه ام رو جلب کنه !!
چندبار بی هدف به طبقه دوم رفتم، اتاق هارو گشتم و دوباره به طبقه اول برگشتم ...
خیلی برام سخت بود منی که هر روز بیرون میرفتم حالا اینطور خونه نشین شده ام!
چندباری که از پله ها بالا رفتم منظره دریا از پنجره تمام قدکنار پله ها توجه ام رو جلب کرد و هوس اینکه برم کنار دریا دلم را غنچ میداد !
با تصمیم آنی تلویزیون رو خاموش کردم ...
پالتومو چنگ زدم و از
با چشم های گرد شده گفتم:
_ چیکار میکنی ؟ دیونه شدی؟
_ میخوام بدهیمو باهات صاف کنم!
فهمیدم منظورش چیه همونطور که دستاش حصار کمرم شده بود به عقب خم شدم و گفتم:
_ نمیخوام آقا نمیخوام ... عه چه گیری دادیا !!
تو اغوشش ورجه وورجه میکردم که رهام کنه
نگاه گیرا و لبخند ارامش بخشش را نثارم کرد و گفت:
_ پس بیا باهام شام بخور !!
دیگه کم کم داشتم با زمین یکی میشدم دستامو روی شونه هاش گذاشتم و تند تند گفتم:
_ باشه ، باشه، باشه زورگو باهات شام میخورم حالا ولم کن !
لبخند شیطونی زد و گفت:
_ ولت کنم ؟
چشمام گرد شد اگه اینجوری ولم میکرد با مخ رو زمین میخوردم !!
دستامو دور گردنش حلقه کردم و لب زدم:
_ پسر خوبی باش منو صاف بزار رو زمین !!!
تک خندی کرد و کمرم رو بالا کشید همین که نفس راحتی کشیدم
گونه ام را به نرمی بوسید و گفت:
_ ولت نمیکنم ترسو ی زبون دراز!
با این حرفش لبخند روی لب هام نقش بست !
دلم دوباره بیتاب بوسه اش شد و وای بحالش اگر بخواهد رسوایم کند!
دستمو به سمت اشپزخونه کشید تا طبق حرفی که زدم باهاش شام بخورم !!!
#پارت_112
" سوم شخص"
تقه ای به در زد و منتظر ایستاد .
همیشه تو اجازه ورود دادن تاخیر داشت و این نه تنها اعصاب او بلکه اعصاب تمامی محافظانش را خورد میکرد ...
با شنیدن صدای مغرور و بی احساسش درب را باز کرد و سر به زیر گرفت
_خب کارا چطور پیش میره!؟
دستان یخ زده اش رو روی کمرم قفل کرد و گفت:
_ مورد مشکوکی ندیدیم خانوم ... همه چی برای جابه جایی آماده اس منتظر تایید شماییم !!
زن با پوزخند ناخن های لاک خورده و بلندش را روی میز کشید و گفت:
_ حسام کی میخواد بهمون ملحق شه!؟
هنوز تصمیم نگرفته!؟
اخم بر چهره جوانک خوش چهره نشست ، احمق بود اگر بعد از این همه مدت متوجه نمیشد این زن هیچ وقت منتظر کسی نمیماند !!
حسام هرکسی نبود اما جذبه و مردانگیش دل این زن شیطان صفت را به بازی گرفته بود و خدا به داد برسد !!
سعی کرد حالت همیشگی اش را حفظ کند زمزمه کرد :
_ ظاهرا قبول کردن اما گفتن یکم زمان میخوان ...
لب ها و چشم های ارایش کرده زن جم شد و گفت:
_ با سیامک تماس بگیر بگو با حسام صحبت کنه نیازش دارم ! میخوام زودتر بهمون ملحق شه نیرویی مثل اون واقعا به درد من میخوره !
جوان سر تکان داد و مقابل چشم های زن سری به نشانه احترام تکان داد و بیرون رفت !
هیچ وقت نمیخواست عضو این گروه شیطانی باشه و اگه جان خانوادش وسط نبود الان داشت با خیال راحت در گاراژی که با زحمت و حلال خریده بود کار میکرد ...
با خروج از عمارت سیاه و شوم زن با سیامک تماس گرفت و خواسته او را برایش مطرح کرد ...
شاید دومین کسی که بعد از خانوم همه ازش حساب میبردن همین پسر 28 ساله بود !
#پارت_113
که شاید بیشتر از 7 سال بود که کسی رنگ لبخند را روی صورتش ندیده !
پشت چراغ قرمز ایستاد خیره به ثانیه شمار پشت چراغ زمزمه کرد:
_ یه روز تموم میشه اون روز خودم جونشو میگیرم ... برای تمام کاراش ... میدونم حسامم برای همین میاد !!
کمکش میکنم به هرقیمتی تو این بازی برنده بشه ...
خب گاهی خدا هم پارتی بازی میکند برای حسامی که نیامده حامی مثل این جوانک خوش چهره داشت!
"حســـام "
باصدای در سر از پروند بیرون کشیدم و با صدای رسا اجازه ورود دادم .
با دیدن سیامک چهره جدی ام را به لبخند یک طرفه ای مجبور کردم و از جا بلند شدم ...
با صدای بلند قهقه زد و درب را پشت سرش بست و به سمتم امد
این به اغوش کشیدناش هم کفاره داشت !!
این مرد جسم و روحش نجس بود !!
با همون حالت لب زدم:
_ خوش اومدید سرهنگ میگفتید من خدمت میرسیدم !
با لبخند دندون نمایی پاروی پا انداخت و گفت:
_ نه اینطوری راحتم پسر
ادامه داد :
_ منتظره زودتر بری !
اخم درهم کشیدم و گفتم:
_ گفته بودم الان نمیتونم ...
_ صبور نیست !!
پوفی کشیدم هنوز موقع اش نبود !
نگاه ...
از جا بلند شد و گفت:
_ زودتر نری اون میاد دنبالت تا حالا برای کسی انقدر صبر نکرده !
صبرش یک ساعته !
عادت داره به چیزی که میخواد برسه و تو براش دیر شدی !!
#پارت_114
کلافه دستی به ته ریشم کشیدم ، باید با سردار مشورت میکردم ...
با جدیت گفتم :
_ امشب بهتون خبر میدم ...
" نگاه "
حوصله ام حسابی سر رفته بود حتی تلویزیونم چیزی نداشت که توجه ام رو جلب کنه !!
چندبار بی هدف به طبقه دوم رفتم، اتاق هارو گشتم و دوباره به طبقه اول برگشتم ...
خیلی برام سخت بود منی که هر روز بیرون میرفتم حالا اینطور خونه نشین شده ام!
چندباری که از پله ها بالا رفتم منظره دریا از پنجره تمام قدکنار پله ها توجه ام رو جلب کرد و هوس اینکه برم کنار دریا دلم را غنچ میداد !
با تصمیم آنی تلویزیون رو خاموش کردم ...
پالتومو چنگ زدم و از
۷۹.۴k
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.