پارت 121
#پارت_121
" نگاه"
دو هفته از وقتی که حسام رفته میگذره ...
به وضوح افسرده شدم ... کمتر حرف میزنم ،کمتر میخندم، کمترهای زیادی دورمه و بیشتر فکر میکنم ...
بیشتر به حسام فکر میکنم ،به اینده ، به دلشورهام ...
به خاطر البومی که مهسان (دختر سردار )روی پام گذاشت سر بلند کردم و لبخندی روی لب هایم نشاندم ...
نوزاد سه ماهه اش رو تو بغلش جابه جا کرد و با لبخنذ محجوبی گفت:
_این البومو از بقیه البوما بیشتر دوست دارم همه مون هستیم توی هرسال از زندگیمون هر دو صفحه مختص یکیمونه ...
چشمای قهوه ایش خندید و با زیرکی گفت:
_هرچند فکر کنم تو فقط کنجکاو یه نفری!!
پس...
یکی از صفحات رو باز کرد و عقب کشید با تعجب بهش خیره شدم اما با دیدن صفحه اشک تو چشمام جمع شد ...
حسام...
لعنتی کجایی !؟
حق با مهسان بود زیر عکس ها تاریخ زده شده بود هر سال یک عکس!!
با لذت ب تک تکشون نگاه میکردم که صدای سردار مارو ب خودمون اورد:
_میبینم که خوب سرگرم شدید !!
این پیرمرد رو فراموش کردید !
مهسان با لبخند بلند شد و به سمت سردار رفت روی پنجه پا بلند شد و گونه سردار رابوسید ...
لپ های سردار بالافاصله قرمز شد و لبخند پهنی روی صورتش نشست ....
این خصوصیتش تو این دوهفته برام جا افتاده بود ...
هربار که از ته دل میخندید یا لبخند میزد لپ هایش رنگ میگرفت !
با همون لبخند شیرین بهم خیره شد و گفت:
_مهمون داری دخترم ...
با تعجب از جا بلند شدم و گفتم:
_من!؟
سردار با اطمینان پلک هایش را روی هم گذاشت گفت:
_ تو پذیرایی منتظرتن ...
از کنار سردار گذشتم و به سمت پذیرایی رفتم با دیدن فرد روبه روم که مدام قدم میزد و کلافه دست در موهایش میکشید خشک شدم...
#پارت_122
نم اشک رو به خوبی توی چشمام حس میکردم ...
با صدای پام به سمتم چرخید ...
با صدایی که به زور خودم میشنیدم لب زدم:
_ سید ...
بالافاصله بی بی ام از روی صندلی که پشت به من بود بلند شد و با دیدنم زد زیر گریه ...
چونم از بغض میلرزید ...حالا میفهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود ...
با دو خودمو بهشون رسوندم و تو آغوششون فرو رفتم ...با تمام وجود عطر تنشون رو نفس کشیدم ...
بی بی با صدای بلند گریه میکرد که اشک منم درمیاورد ...
خم شدم دست هردورو بوسیدم دستامو دور صورتش قاب کردم و زمزمه وار ازش خواستم اروم باشه ...
هردو رو نشوندم و از حاج علی خواستم براشون آب بیاره ...
با صدای گرفته گفتم:
_ چجوری اومدید؟ مگه..
سید بین حرفم گفت:
_ سرگرد نریمان بهمون کمک کرد گفت این مدت خیلی ضعیف شدی بهمون نیاز داری ...
با تعجب گفتم:
_ واقعا!؟
از توجه حسام قند تو دلم آب شد ... واقعا سید و بی بی بهترین درمان برای قلب خسته و دلتنگم بودن ...
با اصرار سردار بی بی و سید برای شام کنارمون موندن و بعد از اون دوباره گرم صحبت شدیم با تماس شخصی به تلفن سردار... همه بهش خیره شدیم ...
سردار جواب داد و در جواب شخص پشت خط گفت:
_ خیلی خب ممنون ..
تماس رو قطع کرد و رو به بی بی و سید گفت:
_ عملیاتشون تموم شده قبل از اینکه متوجه نبود شما بشن باید برگردید ...
بی بی دوباره بغض کرد و سید نگاه غمگینش رو نثارم کرد
کنار در همراهشون رفتم بی بی رو بوسیدم که بالافاصله هق زد و از در بیرون رفت ...
سید جلو اومد و پیشونیم رو بوسید زمزمه کرد:
_ مراقب خودت باش رز سفیدم ...
#پارت_123
" حســـام "
دفتری که بردیا بهم داده بود رو ورق زدم و با دیدن شماره بالافاصله تماس گرفتم بعد از چهار بوق مردی به آلمانی پاسخ داد :
_ Ja(بله)
مثل خودش به آلمانی شروع به حرف زدن کردم :
_ محموله کنسله ..
_ Wer bist du?(تو کی هستی!؟)
_ از طرف بردیام ...
_خود بردیا زبون نداره!؟
_دستش بند شکستش گردن مشاورته !!
با وحشت فریاد زد:
_ Was? (چی!؟)
_بهت هشدار داده بودیم اگه بخوای زیرآبی بری چه اتفاقی میفته یادته!؟
_از چی حرف میزنی!؟
_محومله ای که داری میفرستی قلابیه ...
فریاد زد:
_ کی این چرندیاتو گفته!؟ تو حتی جنس منو ندیدی...!!
_ دیوار موش داره جناب بارُن بیشتر از این براتون وقت ندارم... راستی ...
از امروز هرگروهی تو ایران بخواد با شما معامله کنه خودم نابود میکنم ...
_ از این کارت پشیمون میشی ...
#فندک_طلایی
#پارت_124
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم ...
بردیا بدون در زدن وارد اتاق شد و درحالی که انگشتاشو با دستمال سفیدی پاک میکرد به سمت میز کوچک کنار پنجره رفت و گوشیش رو برداشت شروع به شماره گیری کرد ...
این عادت در نزدنش خیلی شبیه خانواده مابود
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
_ بارُن چی شد!؟
_ حل شد ...
گوشی رو با حرص از کنار گوشش فاصله داد و دوباره شماره گرفت بدون هیچ احساسی لب زدم:
_ چیشده!؟
_ سیامک جواب نمیده ... لعنتی چطور
" نگاه"
دو هفته از وقتی که حسام رفته میگذره ...
به وضوح افسرده شدم ... کمتر حرف میزنم ،کمتر میخندم، کمترهای زیادی دورمه و بیشتر فکر میکنم ...
بیشتر به حسام فکر میکنم ،به اینده ، به دلشورهام ...
به خاطر البومی که مهسان (دختر سردار )روی پام گذاشت سر بلند کردم و لبخندی روی لب هایم نشاندم ...
نوزاد سه ماهه اش رو تو بغلش جابه جا کرد و با لبخنذ محجوبی گفت:
_این البومو از بقیه البوما بیشتر دوست دارم همه مون هستیم توی هرسال از زندگیمون هر دو صفحه مختص یکیمونه ...
چشمای قهوه ایش خندید و با زیرکی گفت:
_هرچند فکر کنم تو فقط کنجکاو یه نفری!!
پس...
یکی از صفحات رو باز کرد و عقب کشید با تعجب بهش خیره شدم اما با دیدن صفحه اشک تو چشمام جمع شد ...
حسام...
لعنتی کجایی !؟
حق با مهسان بود زیر عکس ها تاریخ زده شده بود هر سال یک عکس!!
با لذت ب تک تکشون نگاه میکردم که صدای سردار مارو ب خودمون اورد:
_میبینم که خوب سرگرم شدید !!
این پیرمرد رو فراموش کردید !
مهسان با لبخند بلند شد و به سمت سردار رفت روی پنجه پا بلند شد و گونه سردار رابوسید ...
لپ های سردار بالافاصله قرمز شد و لبخند پهنی روی صورتش نشست ....
این خصوصیتش تو این دوهفته برام جا افتاده بود ...
هربار که از ته دل میخندید یا لبخند میزد لپ هایش رنگ میگرفت !
با همون لبخند شیرین بهم خیره شد و گفت:
_مهمون داری دخترم ...
با تعجب از جا بلند شدم و گفتم:
_من!؟
سردار با اطمینان پلک هایش را روی هم گذاشت گفت:
_ تو پذیرایی منتظرتن ...
از کنار سردار گذشتم و به سمت پذیرایی رفتم با دیدن فرد روبه روم که مدام قدم میزد و کلافه دست در موهایش میکشید خشک شدم...
#پارت_122
نم اشک رو به خوبی توی چشمام حس میکردم ...
با صدای پام به سمتم چرخید ...
با صدایی که به زور خودم میشنیدم لب زدم:
_ سید ...
بالافاصله بی بی ام از روی صندلی که پشت به من بود بلند شد و با دیدنم زد زیر گریه ...
چونم از بغض میلرزید ...حالا میفهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود ...
با دو خودمو بهشون رسوندم و تو آغوششون فرو رفتم ...با تمام وجود عطر تنشون رو نفس کشیدم ...
بی بی با صدای بلند گریه میکرد که اشک منم درمیاورد ...
خم شدم دست هردورو بوسیدم دستامو دور صورتش قاب کردم و زمزمه وار ازش خواستم اروم باشه ...
هردو رو نشوندم و از حاج علی خواستم براشون آب بیاره ...
با صدای گرفته گفتم:
_ چجوری اومدید؟ مگه..
سید بین حرفم گفت:
_ سرگرد نریمان بهمون کمک کرد گفت این مدت خیلی ضعیف شدی بهمون نیاز داری ...
با تعجب گفتم:
_ واقعا!؟
از توجه حسام قند تو دلم آب شد ... واقعا سید و بی بی بهترین درمان برای قلب خسته و دلتنگم بودن ...
با اصرار سردار بی بی و سید برای شام کنارمون موندن و بعد از اون دوباره گرم صحبت شدیم با تماس شخصی به تلفن سردار... همه بهش خیره شدیم ...
سردار جواب داد و در جواب شخص پشت خط گفت:
_ خیلی خب ممنون ..
تماس رو قطع کرد و رو به بی بی و سید گفت:
_ عملیاتشون تموم شده قبل از اینکه متوجه نبود شما بشن باید برگردید ...
بی بی دوباره بغض کرد و سید نگاه غمگینش رو نثارم کرد
کنار در همراهشون رفتم بی بی رو بوسیدم که بالافاصله هق زد و از در بیرون رفت ...
سید جلو اومد و پیشونیم رو بوسید زمزمه کرد:
_ مراقب خودت باش رز سفیدم ...
#پارت_123
" حســـام "
دفتری که بردیا بهم داده بود رو ورق زدم و با دیدن شماره بالافاصله تماس گرفتم بعد از چهار بوق مردی به آلمانی پاسخ داد :
_ Ja(بله)
مثل خودش به آلمانی شروع به حرف زدن کردم :
_ محموله کنسله ..
_ Wer bist du?(تو کی هستی!؟)
_ از طرف بردیام ...
_خود بردیا زبون نداره!؟
_دستش بند شکستش گردن مشاورته !!
با وحشت فریاد زد:
_ Was? (چی!؟)
_بهت هشدار داده بودیم اگه بخوای زیرآبی بری چه اتفاقی میفته یادته!؟
_از چی حرف میزنی!؟
_محومله ای که داری میفرستی قلابیه ...
فریاد زد:
_ کی این چرندیاتو گفته!؟ تو حتی جنس منو ندیدی...!!
_ دیوار موش داره جناب بارُن بیشتر از این براتون وقت ندارم... راستی ...
از امروز هرگروهی تو ایران بخواد با شما معامله کنه خودم نابود میکنم ...
_ از این کارت پشیمون میشی ...
#فندک_طلایی
#پارت_124
گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختم ...
بردیا بدون در زدن وارد اتاق شد و درحالی که انگشتاشو با دستمال سفیدی پاک میکرد به سمت میز کوچک کنار پنجره رفت و گوشیش رو برداشت شروع به شماره گیری کرد ...
این عادت در نزدنش خیلی شبیه خانواده مابود
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
_ بارُن چی شد!؟
_ حل شد ...
گوشی رو با حرص از کنار گوشش فاصله داد و دوباره شماره گرفت بدون هیچ احساسی لب زدم:
_ چیشده!؟
_ سیامک جواب نمیده ... لعنتی چطور
۶۸.۰k
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.